۱۳۹۸ شهریور ۲۲, جمعه

چرا هیچکس به این سوآل جواب نمی‌دهد؟

این «دختر آبی» که گفتند خودسوزی کرده است، گذشته از انبوهی حرف‌های گنگ و مشکوک و متناقضی که دربارۀ اسم و مشخصات و هویت و وضع خانوادگی و شرایط روحی و روانیش منتشر شده، چرا حتی یک عکس از صحنه خودسوزی وی در دست نیست؟ می‌گویند این حادثه در مقابل یکی از مجتمع‌های قضایی تهران روی داده. کدام مجتمع قضایی؟ در مقابل کدام دادسرا؟ در کدام خیابان تهران؟ در چه تاریخی و چه ساعتی؟
در روزگاری که بدون استثناء در دست هر رهگذری یک دستگاه تلفن همراه مجهز به دوربین عکاسی و دوربین فیلم‌برداری وجود دارد، چطور است که حتی یک عکس ناقابل از صحنۀ خودسوزی این فرد در هیچ کجا دیده نمی‌شود؟

اگر نه تنها هشت میلیارد مردم ساکن زمین، نه تنها بالاترین مقامات خود رژیم اسلامی، که اگر خود خدای ندیده و ناپیدا و موهوم هم ظاهر شود و این قصه را تکرار کند، حداقل من یکنفر، تا به این سوآل‌ها پاسخ داده نشود و عکس و فیلمی از صحنه خودسوزی این فرد - که صد در صد باید در ملأ عام انجام شده باشد - نبینم، نه فقط این حجم عظیم اخبار مشکوک و اظهار نظر و یاوه‌گویی جماعتی بی مغز را که فِرت و فِرت بیانیه صادر می‌کنند باور نمی‌کنم، بلکه به ریش تک تک آنها هم خواهم خندید.
چشم خود را بر حقیقت بسته‌ایم. هیچکس در پی سنجش راست و دروغ و کشف حقیقت نیست. صبر نمی‌کنیم تا چند روز بگذرد و با آگاهی و اطلاع بیشتری قضاوت کنیم. چشم و همچشمی و مسابقه‌ای درگرفته است برای بیانیه صادر کردن و اظهار نظر. شده‌ایم شبیه طوطی؛ شبیه حیوان بی تمیز و بی عقل و خردی که پژواک هر صدایی که به گوشش می رسد، در کاسۀ پوک سرش تکرار می‌شود. نفرت از جمهوری اسلامی و بی تابی برای رسیدن به قدرت، عقل بسیاری از مخالفان این رژیم را ضایع کرده. شده‌ایم استاد محکوم کردن و مخالفت، بدون ذره‌ای تفکر و تعقل. مانند فرصت‌طلبی حقیر، هر دروغ و مهمل و مزخرفی را که با مواضع و مقاصدمان سازگار است تأیید می‌کنیم. 
گروه کثیری از مخالفان جمهوری اسلامی و رسانه‌های این طایفه، همیشه منتظرند که یکنفر در زندان‌ها و یا بازداشتگاه و بیمارستانی کشته شود و بمیرد تا بازار پروپاگاندا و تبلیغاتشان گرم شود. اینان نیاز دارند به شهید و شهادت. مانند خود رژیم و آخوندها کسب و کارشان با شهیدسازی و شهیدبازی رونق می‌گیرد. زنده یاد زهرا کاظمی و یا ستار بهشتی اگر الان زنده بود، شبیه این نگارنده بود که بعد از سالها زندان و شکنجه، در گوشه‌ای از غربت افتاده است و کسی حتی به خود زحمت نمی‌دهد که به یک نامه‌اش جوابی خشک و خالی بدهد. ولی زمانی که کشته شدند، هزاران مدعی و وارث و خونخواه پیدا کردند. 
یادم است زمستان ۸۹ در زندان رجایی شهر کرج بودم که «علی صارمی» از اعضاء سازمان مجاهدین خلق را برای اجرای حکم اعدام منتقل کردند به تهران. درست همان روزها بود که یک نفر قاچاقچی گندۀ مواد مخدر را هم از زندان قزل‌حصار اعزام کرده بودند به مراجع قضایی یا بیمارستان، که بلافاصله یاران و همکارانش با حمله به کاروان نیروی‌های محافظ، به آسانی دوستشان را فراری دادند. بعد ما زندانیان بحث می‌کردیم که چگونه است که تعدادی قاچاقچی قادرند که همکار خود را به این سرعت از مرگ و اعدام نجات دهند، آنوقت یک سازمان سیاسی و نظامی بزرگ و حرفه‌ای و تا دندان مسلح که داعیه مبارزه با حکومت یک کشور را دارد، از نجات یک عضو خوشنام خود از مرگ و نیستی ناتوان است؟ 
پاسخ روشن بود: برای تبلیغات علیه رژیم، جناز‌ۀ علی صارمی ارزش بیشتری داشت و مفیدتر بود تا یک عضو زنده. شهید برای تبلیغات علیه دشمن موثرتر است. مخصوصآ فرقه‌ها با شهید و با جنازۀ یاران خود، دیگر اعضای فرقه را به وفاداری و همبستگی ترغیب می‌کنند. چندین مصرف دیگر هم دارد.
همین دیروز هم شاهد بودیم که «فرح پهلوی» یکی از اعضای فرقۀ سلطنت‌طلب و از عوامل مؤثر و اصلیِ بازمانده از استبداد سابق، با عجله، بطوری که در این مسابقه از دیگران عقب نیفتد، بیانیه‌ای صادر فرموده و در سوگ «دختر آبی» چه اشک تمساحی ریخته است.

نه همه، ولی بسیاری از مخالفان و به اصطلاح اپوزیسیون جمهوری اسلامی، لازم است بایستند مقابل آینه و یک بار دیگر با دقت به اندام ناساز و کژ و کوژ خود نگاه کنند. آنوقت خواهند دید که هیچ فرقی با بدترین و حقه بازترین آدم‌های این رژیم ندارند. تنها تفاوت اینان نداشتن قدرت است. بگذار این قوم کلاهبردار به قدرت دست یابد و بر خر مراد سوار شود، آنوقت روی پلیدترین آخوند و پاسدار را سفید خواهد کرد. همانطور که خمینی محمدرضاشاه را روسفید کرد. هیچ بعید نیست که چهل سال بعد از سقوط جمهوری اسلامی، ملت ایران از فرط استیصال، دوباره راه بیفتد به دنبال یکی از فرزندان علی خامنه‌ای و از او بخواهد که قدم رنجه کرده تشریف بیاورد «ولی فقیه» ما شود!

-------------------------------------------------------------------------------------------------
سیامک مهر (پورشجری)
siamakmehr1960@gmail.com
https://gozareshbekhakeiran.blogspot.com

۱۳۹۸ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

شباهت سرگذشت من به قیام امام حسین

(توهین به مقدسات)

توضیح: این قصه واقعیت ندارد و شخصیت‌های آن واقعی نیستند. حتی راوی هم من نیستم. یعنی راوی، نویسندۀ این وبلاگ نیست و هیچ مسئولیتی نمی‌پذیرد!

اجازه بدهید داستان را از آخر شروع کنم. همانطور که امام حسین را در کربلا زدند ترکوندند و خانواده‌اش هم به فاک رفت، در زندگی من هم اتفاق مشابهی روی داد. البته در این حادثه کسی کشته نشد و خانواده‌ام نیز سلامت هستند؛ ولی در عوض من یک فصل کتک حسابی خوردم و از ترس توی شلوارم پی‌پی کردم. نکته‌ای که این دو واقعه را به هم شبیه می‌سازد، بلاهت عمیق هر دوی ما بود، من و امام حسین.

اصل ماجرا این شکلی بود:
من و برادر بزرگتر از خودم همبازی بودیم. فاصلۀ سنی ما تقریباً به اندازۀ اختلاف سنی امام حسین با امام حسن بود. یادم است برادرم سال اول دورۀ راهنمایی بود، ولی من هنوز دبستان را تمام نکرده بودم. خانوادۀ ما در یکی از محلۀهای پایین شهر زندگی می‌کردند. تابستان‌ها من و برادرم مثل بقیه بچه‌های آنجا دائماً توی کوچه‌های خاکی محله پلاس بودیم. هیچوقت هم پول توجیبی کافی نداشتیم که کیک و شکلات و بستنی بخریم و همیشه در حسرت خوراکی‌های خوشمزه‌ای بودیم که دست بچه‌های مردم می‌دیدیم.
من همیشه شاگرد و مرید برادرم بودم و او استاد و الگوی من بود. هر کجا می‌رفت بدون سوآل و جواب و نق و نوقی دنبالش می‌رفتم. هر عملی که انجام می‌داد، من نیز همان عمل را تقلید می‌کردم. تفریح ما ولگردی توی کوچه‌ها و دله‌دزدی بود. برادرم خیلی باهوش بود، خیلی زرنگ بود. در عوض من یک احمق بودم. این را حالا می‌گویم که سن و سالی ازم گذشته، وگرنه آن زمان که چیزی نمی‌فهمیدم. آن روزها زرنگی‌های برادرم را به حساب خودم می‌گذاشتم. خودم را شریک برادرم می‌دانستم. برادرم هرچه دزدیده بود - که معمولاً از مغازهای محله کش می‌رفت و یا بچه‌های دیگر را خفت می‌کرد و به زور می‌گرفت - به من هم می‌داد؛ با هم می‌خوردیم، نصف نصف. همین امر باعث شده بود که فکر کنم من هم به اندازۀ او زرنگ و باهوشم و تصور کنم که این کارها را خودم انجام داده‌ام. درست شبیه امام حسین که خیال کرده بود همچون برادر بزرگتر از خودش زیرک و باهوش است. همانگونه که امام حسن با معاویه معاملۀ شیرینی کرده بود و خزانۀ کوفه را دودره کرده و بالا کشیده بود، او هم با شور حسینی رفته بود که یزید را سرکیسه کند و باج گنده‌ای بگیرد. اما چون احمق بود خود را به گا داد. شعور حسینی همینقدر بود دیگه. آدم‌های یزید زدند جِر و واجِرش کردند و بر اهل بیتش سپوختند. او نفهمیده بود که یزید مرد شجاع و بی باکی است. به بیان بهتر جوان کله‌خری است و با پدر سیاستمدار و باتجربه و خویشتندارش از زمین تا آسمان فرق دارد و به کسی باج نمی‌دهد. زمانه هم کاملا عوض شده بود و دیگر هیچکس برای اولاد پیغمبر تره هم خرد نمی‌کرد.

بگذریم، داشتم از خودم می‌گفتم. آره آن زمان، وقت‌هایی که برادرم خانه نبود، برای مثال چند روزی رفته بود خانه فامیل و یا مریض بود و در رختخواب خوابیده بود، من کلافه می‌شدم. همبازی نداشتم. هله هوله‌ای هم نداشتم بخورم. این وقت‌ها به سرم می‌زد که خودم دست به کار شوم و به تنهایی از بقالی سر کوچه کیک و شکلات بلند کنم. عین امام حسین. امام حسین هم همینجوری شد که خودش و زن و بچه اش را به فاک داد. او نه خودش را درست شناخته بود نه برادرش را. امام حسن قالتاقی بود که نظیر نداشت. یک مشت اراذل و اوباش و چاقوکش را دور خودش جمع کرد و رفت سراغ معاویه و خفتش کرد و سهم نداشته‌اش از خلافت را به او فروخت. امام حسن با پول کلانی که از معاویه گرفت، سالیان سال به همراه همین امام حسین خوردند و شکم‌چرانی و خانم‌بازی کردند. تا اینکه عاقبت امام حسن مرد و پول‌ها هم تمام شد و کیسه‌اش ته کشید. آنوقت امام حسین که بی پول و بی چیز و گرسنه شده بود و تا آن زمان معاویه هم مرده بود، خیالات ورش داشت. با خود اندیشید که هیچ تعهدی به فرزند معاویه ندارد و او با یزید هیچ قول و قرار و به اصطلاح بیعتی نداشته است. بیعت که یعنی اعلام سرسپردگی به قدرت. پس او هم شبیه امام حسن می‌تواند ادعای خلافت کند و نرخ بیعت را بالا ببرد. یک پول قلمبه‌ای از یزید بگیرد و به این ترتیب تا آخر عمر همچنان مفت بخورد و بخوابد. 
اما محاسبات امام حسین کاملا غلط از آب در آمد. درست مثل من که در غیاب برادر بزرگم، خواستم که به تقلید از او دزدی کنم، ولی گیر افتادم، کتک خوردم و شلوارم را خیس کردم.

روز واقعه

درست یادم نیست آنروز برادرم کجا بود. رفته بود خانه بستگانمان؟ مریض شده بود؟... هر چه بود آنروز من تنها بودم و خوراکی هم نداشتم. حسابی هوس شکلات‌های رنگارنگ روی پیشخوان بقالی سر کوچه را کرده بودم که طعم شیرینشان هنوز زیر زبانم بود. قبلاً حداقل یکبار دیده بودم که برادرم آن طرف کوچه، روبروی مغازۀ بقالی، چند دقیقه ایستاده بود و بعد ناگهان سریع رفته بود داخل مغازه و با مشت‌های پر از شکلات دویده بود بیرون. چه آسان!
ولی من هیچوقت حکمت آن چند دقیقه‌ای که برادرم مقابل دکان بقالی صبر می‌کرد و چیزی را زیر نظر می‌گرفت، نفهمیده بودم. اصلاً به این موضوع توجه نکرده بودم. امام حسین هم تا روز عاشورا نفهمیده بود که چه غلطی کرده است.  زمانی هم که به اشتباه خود پی برد، دیگر کار از کار گذشته بود. امام حسین سالیان درازی از پول‌هایی که امام حسن از معاویه تلکه کرده بود، خرج کرده و خورده و لذت برده بود؛ اما حتی یکبار هم به حکمت معامله و یا به قولی، صلحی که امام حسن با معاویه کرده بود، نیاندیشیده بود. بی گدار به آب زد و اهل بیتش را به فاک فنا داد.

من هم به اندازۀ امام حسین نادان بودم. توجه نکرده بودم که برادرم ابتدا از بیرون، داخل مغازه را می پایید و هر زمان که می‌دید صاحب مغازه از دری که پشت سرش بود به داخل خانه‌اش که همان پشت مغازه قرار داشت می‌رود، آنوقت وارد مغازه می‌شد و تا زمانی که فروشنده برگردد، هر چه می‌یافت بر می داشت و به سرعت فرار می‌کرد.
اما من چکار کردم؟ وقتی دیدم صاحب مغازه پیدایش نیست، مثل گاو سرم را پایین انداختم و رفتم داخل. بعد مشت‌هایم را از شکلات‌های روی پیشخوان پر کردم و می‌خواستم برگردم که ناگهان فروشنده از دری که پشت سرش بود بیرون پرید و مثل اجل معلق بر سرم خراب شد. شانه‌های مرا گرفت و آنقدر تکان تکان داد که همه شکلات‌هایی که دزدیده بودم ریخت روی زمین. بعد همانجا داخل مغازه تا می خوردم کتکم زد. تا آن موقع هم از ترس توی شلوارم پی‌پی کرده بودم. بعد پی‌پی‌هایم از توی شلوارم رفته بود داخل کفش‌هایم و تا کف پاهایم را خیس و کثیف کرده بود.
مرد بقال زمانی که دید کف دکانش از پی‌پی‌های من کثیف می‌شود، دوباره مرا از شانه‌هایم گرفت و مثل توله سگ از مغازه‌اش پرت کرد بیرون. انداخت وسط پیاده‌روی جلوی مغازه و در را بست.
----------------------------------------------------------------------------------------------
سیامک مهر (پورشجری)
siamakmehr1960@gmail.com
https://gozareshbekhakeiran.blogspot.com