۱۳۹۸ آذر ۳, یکشنبه

مباهلۀ شیخ و شاهزاده

فحاشی‌های علی خامنه‌ای و رضا پهلوی به یکدیگر در روزهای اخیر و به دنبال اعتراضات مردم نسبت به گران شدن بنزین، مانند اتفاق نادری که هیچکس انتظارش را نداشت، مبارزات ملت ایران را وارد فاز تازه‌ای کرد! باعث شد تحلیلگران سیاسی و فعالان رسانه‌ای علاوه بر شعارها و زد و خوردها و آتش زدن‌ها و آمار کشته‌ها و قطع اینترنت و غیرو، به موضوع جدیدی که فحش و فحش کاری بزرگان است ورود پیدا کنند. جریان از این قرار بود:
ابتدا علی خامنه‌ای چاک دهانش را باز کرد و هر بد و بیراهی را نثار خانوادۀ پهلوی کرد. گفت منحوس، خبیث... اما از آن طرف شاهزادۀ پهلوی هم خداییش کم نیاورد. نه تنها متقابلاً خامنه‌ای را منحوس و خبیث نامید یعنی گفت خودتی! بلکه «دجال» و «بزدل» هم به آن اضافه کرد و برای ما ثابت شد که این دو تن باجی به یکدیگر نمی‌دهند. اگرچه شاهزاده در انتخاب فحش‌ها خلاقیتی از خود نشان نداد و فحش‌ها تماماً تکراری و ازمدافتاده بود، اما به عقیدۀ این نگارنده چون اول خامنه‌ای شروع کرده بود به فحش دادن، لذا شاهزاده حق داشت جهت دفاع از خود، صدتا از بد بدتر را نثار خامنه‌ای بکند. حتی به نظر من شاهزاده برای اینکه طرفداران پهلوی‌ها و سلطنت‌طلب‌ها و همینطور لات و لوت‌های چاله میدان و شوش و گمرک را راضی نگه دارد، باید چارتا فحش چارواداری و آب نکشیده هم به این کلکسیون اضافه می‌کرد. باید فحش‌هایی می‌داد که خامنه‌ای حساب کار دستش بیاید و بفهمد با چه کسی طرف است. برای مثال می‌توانست بگوید خواهر و مادرت را فلان... 
حالا این دفعه که گذشت، ولی اگر دوباره کار بزرگان به فحاشی کشید و خواستند برگ زرین دیگری به تاریخ مبارزات ملت ایران اضافه کنند، من به هر دو طرف پیشنهاد می‌کنم ضمن تسلط بر اعصاب خود، بهتر است جهت فحش و فحش‌کاری، روش «مباهله» را انتخاب کنند. لااقل اسمش که از «فحاشی» قشنگتر است. پیغمبر اسلام در این کار ید طولایی داشت. یک روز زن و بچه و اهل و عیالش را برداشت رفت سراغ مردم «نجران» و هر چی از دهنش در آمد به آنها گفت. همه با هم از کوچک و بزرگ فحش می‌دادند و همدیگر را لعن و نفرین می‌کردند. حتی گفته شده که طرفین بعضی از اعضاء بدنشان را به یکدیگر حواله می‌دادند. والله اعلم
وانگهی امتیاز مباهله در فضای مجازی در این است که خدای نکرده منجر به درگیری و زد و خوردی هم نمی‌شود. فضای مجازی مانند کف خیابان نیست؛ نه شجاعتی می‌خواهد و نه هم تلفاتی در پی دارد. انگار لب گود نشسته باشی و بگی لنگش کن. 
در هر صورت دفعه دیگر که شاهزاده خواست جواب فحاشی‌های رهبر مسلمین جهان را بدهد، به نظر من باید سعی کند مثال‌هایی از این دست که این قلم به ذهنش رسیده است را مثل شب امتحان قبلاً تمرین کند. باید آمادگی لازم را داشته باشد که در برابر هواداران سینه چاک سلطنت و نظام پادشاهی سرشکسته نشود.

این هم چند نمونه از مثال‌های فرضی که تقدیم ایشان می‌شود:
(البته باید منو ببخشید که مجبورم با شاهزاده به زبان خودمونی صحبت کنم.)
خدمت شاهزاده عرض میشه که اگه هنگام مباهله، علی خامنه‌ای به جای منحوس و خبیث، مثلاً به شما گفت: "شاهزادۀ زیرخاکی‌ها"
شما باید خلاقیت به خرج بدید و بلافاصله بهش بگید: "آخوندِ از گور گریخته"
یا اگه خامنه‌ای به شما گفت: "آخرین بازماندۀ نسل دایناسورها" 
میتونید فوراً بگید: "ماموت پشمالوی عصر یخبندان". این تصویر خیلی بهش میاد، نه؟
اما اگه یک زمان دیدید کل کل به جاهای باریک کشید و امنیتی شد و مثلاً خامنه‌ای به شما گفت: "شاهزادۀ ساواکی‌ها"
معطل نکنید، زود جوابش رو بدید. بهش بگید تو هم "رهبر چماقدارها"
ضمناً یادتون باشه که ممکنه خامنه‌ای نسبت‌های ناروا به شما بده؛ برای مثال بگه "شاهزادۀ شکم‌چران". 
در این موقع شما خیلی خونسرد ضمن اینکه لبخند معنی داری گوشه لبتون دارید، بهش بگید "آخوند تریاکی"، بگید "معتاد مافنگی" 
راستی بهتره بگید "سیدعلی گدا". خامنه‌ای از این اسم خیلی بدش میاد.
بعد هم دور از جون شما اگه کم کم کار بالا گرفت و به مسائل خصوصی و افشاگری رسید، باید بتونید روشو کم کنید. برای مثال چنانچه خامنه‌ای تهمت زد که مادر گرامی صاحب گرانترین کلکسیون اشیاء عتیقه است، اونوقت شما هم در مقابل میتونید کلکسیون پیپ‌ها و انگشترها و عصاهای گرانقیمتش رو به رُخَش بکشید.
اگه گفت پدرتون میلیون‌ها دلار دزدیده و واسه شما به ارث گذاشته. میتونید در جوابش بگید آقامجتبی هم میلیاردها دلار پول توی بانک‌های انگلیس داره.
خلاصه بعد از اینکه از فحش‌کاری و  لیچار گفتن خسته شدید و دیگه هیچ حرف زشت و بد و بیراهی نداشتید که نثار همدیگه کنید، میتونید مانند پیره‌زنهای عجوزه، شروع کنید به نفرین کردن همدیگه. اصلاً مباهله واسه همین کار بوده تا معلوم بشه حق با کیه.
به عنوان مثال اگه خامنه‌ای ناله کرد که: "مگه آرزوی تاج و تخت رو به گور ببری". 
شما هم بگید امیدوارم اون دست دیگت هم چلاق بشه.
یادتون باشه اگه خامنه‌ای رجزخوانی کرد که من سیّد و سادات و نایب بر حق امام زمان هستم و شجره‌نامه‌اش رو نشون داد، یه وقت نترسید! جا نزنید! شما هم میتونید بگید منم «ژن خوب» دارم. بگید اصلاً من خودم نطفۀ مقدسم. بگید همین دیروز که داشتم دستشویی می‌کردم، یکی از کروموزوم‌های خشایارشاه خارج شد و افتاد تو کاسۀ دستشویی. نشونش بدید، نترسید. بگید این هم نقشۀ ژنوم من.
میبخشید فضولی کردم. شما بهتر از من این چیزا رو میدونید. خلاصه خودتون رو واسه دفعه بعد آماده کنید.
-------------------------------------------------------------------------------------------------
سیامک مهر (پورشجری)
siamakmehr1960@gmail.com
https://gozareshbekhakeiran.blogspot.com

۱۳۹۸ آبان ۲۵, شنبه

مسئلۀ پرچم

هـنـر نـزد ایـرانیانـست و بـس
ندارنـد «شـیر ژیان» را بکـس

"این هنری که فقط نزد ایرانیانست، چیست؟ این هنر بی نظیر، آنست که فرهنگ ایران، شیر ژیان را به کسی نمی‌شمارد. «شیر» در فرهنگ ایران، جزو «گرگ سردگان» یعنی «درندگان و جانوران جان آزارست که نماد «اصل خشم»، یعنی «اصل قهر و خشونت و تجاوز و تهدید و کین ورزی» بودند...
این شعر ارجمند فردوسی، غالباً در اثر نشناختن فرهنگ ایران، مورد تمسخر و تحقیر قرار می‌گیرد. ایرانیان شیر درنده را که نماد درّندگی و جان آزاریست کسی نمی‌شمارند. ایرانیان شیر را آفریدۀ اهریمن و همکار اهریمن می‌دانستند که اصل زدارکامگی و ترساندن و شکنجه‌گری است. اهریمن که گوهرش زدارکامگیست، از کشتن و ترساندن و عذاب دادن کام می‌برد و جشن قربانی برپا می‌کند. شیر درنده و جان آزار که همگوهر اهریمنست، نزد ایرانیان به کسی شمرده نمی‌شود؛ چون نفی قداست جان انسان را می‌کند و قداست جان انسان برترین ارزش در فرهنگ ایرانست.  قداست یا گزندناپذیری جان انسان برتر از ایمان به هر خدایی و هر مذهبی و هر ایدئولوژیست. از این رو ایرانیان، به داشتن چنین فضیلت بی نظیری درهمۀ جهان افتخار می‌کنند...
شیر و خورشید و شمشیر، که اینهمانی با «آتش سوزان، یعنی خشم و غضب و قهر و خشونت» داشت و نمادِ میتراس، خدای قربانی خونی و قرارداد « = میثاق و عهد» هست، و مردم ایران او را ضحاک نامیده‌اند، در تضاد با درفش کاویانست که نماد قداست جانست. درست حکومت اسلامی، نام خودِ «الله» را به شکل «یک دسته تیغهای برنده» درآورد که نماد همان خشم و غضب و قهر و خشونت است و جانشین شیر و خورشید و شمشیر ضحاک ساخت. الله فرزند ضحاک، جانشین ضحاک شد...
ضعف پرچم شیر و خورشید در این نکته است که تکلیف ما را با اسلام و آخوند روشن نمی‌کند." «منوچهر جمالی»

افزون بر سخنان تحلیلی و علمی (میتولوژیک) و ارزشمند زنده‌یاد استاد جمالی، همچنین باید گفت که نقش و تصویر یک حیوان، آنهم حیوانی به غایت وحشی و درنده و ترسناک، بر پرچم کشوری که تمامی بزرگی و شکوه و افتخاراتش به مدنیت درخشان و ادبیات و شعر و هنرش خلاصه می‌شود، نهایت بی‌سلیقه‌گی است. شیر اگر نماد قدرت است - که قطعاً چنین است و شاید پدران ما آنرا نشانی ازغرور ملی می‌دانستند - باید پذیرفت که نماد قدرت جنگل است. شیر در همۀ افسانه‌ها و قصه‌ها، سلطان و حاکم جنگل است و قانون جنگل را پاس می‌دارد. بدتر از همه اینکه به دست جانوری وحشی، یک قبضه شمشیر هم داده‌اند! گفته می‌شود که این کار توسط فتحعلیشاه قاجار که از سلاطین نادان این سلسله بوده است صورت گرفته. گویا پنجه‌ها و چنگال‌ها و دندان‌های برنده و تیز این جانور وحشی برای دریدن و پاره پاره کردن و خونریزی کم بوده است که به تیغ تیز هم مجهز گردیده.
اغلب ما کم و بیش نقش شمشیر بر پرچم عربستان سعودی را زشت می‌شماریم؛ چونکه آنرا سلاح جنگ و آلت قتل و سربریدن و خونریزی و نشانۀ توحش می‌دانیم. اما به زشتیِ همین عنصر در نشان و نماد ملی خودمان توجه و دقت شایسته‌ای نداریم.

"آغا محمدخان قاجار نیز به سفارش مشاورانش که این نگاره را مظهر حضرت علی یعنی اسدالله می‌دانستند، نشان شیر و خورشید را برگزید و در برخی از نگاره‌ها بر پایه باور به حضرت امیرالمؤمنین، به دستِ شیر، شمشیر نیز افزوده شد."

به عبارت دیگر شیر مظهر علی یعنی همان قتال‌العرب و غول بی شاخ و دُمی است که در سر بریدن و گردن زدن و آدمکشی بی همتاست و تنها شخصیت مذهبی و تاریخی است که به شمشیرش (ذوالفقار) شهرت یافته. آنوقت مظهر این آدمکشِ خونخواره بر پرچم کشوری نقش بسته است که به شاعرانگی و زیبایی و زنانگی و نازکی و طراوت و اخلاق انسانیِ فرهنگ بی‌مثالش شناخته می‌شود!
نکته دیگر اینکه شیر نر در طبیعت عملاً حیوانی است بیکاره و تنبل و مفتخور که فقط ظاهر پرهیبت و ترسناکی دارد. این حیوان از دسترنج و از طعمه‌ای که شیر ماده با سختکوشی به چنگ آورده است تغذیه می‌کند و به ندرت خودش رأساً به شکار می‌پردازد؛ مگر از گرسنگی بی‌تاب شود. 

نقش شیرِ نرِ شمشیر بدست بر پرچم کشور، با هر تعبیر و توجیهی، نماد و نشان کامل جامعه‌ای است مردسالار و ضد زن و لابد با مردمانی خشونت طلب و نامداراگر و بی رحم. تشبث به نقش و نماد شیر، همچنین یادآور توتِم پرستیِ انسان‌های نخستین و قبایل نیمه وحشی است. انتخاب شیر نر برای نقش پرچم، انتخابی است مردانه که بدون تردید باید مورد تجدیدنظر قرار بگیرد.
البته تصویر این حیوان وحشی به درستی می‌تواند نماد ۲۵۰۰ سال جباریت و استبداد شاهنشاهی بوده باشد. شیر را می‌شود سمبل قدرتِ سرکوب و زور سلاطین و پادشاهان آدمخواری دانست که تنها ابزار حکومت جبارانۀ آنها، تولید ترس و وحشت و خونریزی و مرگ بوده است.
امروزه نیز پرچم شیر و خورشید عَلَمی است که سلطنت‌طلب‌ها و ساواکی‌ها و عوامل استبداد سابق زیرش سینه می‌زنند. این پرچم مظهر حکومت سلطنتی است. تا جایی که به یاد داریم، شیر و خورشید زینت کلاه پادشاهان عقب‌افتاده و بی‌لیاقت قاجار و نشانی است بر تاج شاهان دیکتاتور و کودتاچیِ پهلوی.
در مجموع می‌توان گفت که نشان شیر و خورشید بر پرچم کشور، مانند خودِ نظام سلطنتی و پادشاهی، شکلی است از نمادگراییِ واپسگرا، پیشامدرن و بی ارتباط با واقعیت‌ها و مناسبات دوران کنونی. وظیفۀ مجلس ملی و مردمیِ آینده است که تکلیف پرچم رسمیِ «جمهوری ایران» را برای دوران جدید روشن کند.
-------------------------------------------------------------------------------------------------
سیامک مهر (پورشجری)
siamakmehr1960@gmail.com
https://gozareshbekhakeiran.blogspot.com

۱۳۹۸ مهر ۹, سه‌شنبه

جایی که خرد دفن گردیده، به دنبال کدام طلوع امید نشسته‌اید؟


خانمها و آقایان 

امیر طاهری، صدرالدین الهی، عباس میلانی، ماشاءالله آجودانی، عبدالکریم لاهیجی، باقر پرهام، حسین سرفراز، علیرضا میبدی، رضا تقی زاده، الهه بقراط، مجید محمدی، اسماعیل نوری علا، شکوه میرزادگی، پرویز دستمالچی، محمد امینی، علی میرفطروس، عباس پهلوان، کورش زعیم، محمد ارسی، پرویز قاضی سعید، نزهت فرنودی، مرتضی محیط، پری اباصلتی، تقی مختار، کاظم علمداری، علی رضا نوریزاده، هادی خرسندی، محمود کویر، مهدی خلجی، امیر شجره، شهرام همایون... و همه ایرانیانی که خود را روشنفکر می‌دانید و در کارهای فرهنگی و رسانه‌ای هستید:

شما چهل سال است درغربت، رسانه‌های ایرانی را به اختیار خود گرفته و مردم را با قلم و زبان شیرین خود سرگرم و راهنمایی کرده‌اید. در اصل رهبری فکری این جامعه را در دست داشته‌اید. متأسفانه بدون اینکه کوچک ترین پیشرفتی در بینش و اندیشه‌های متحجّر و خرافی ملت ما پدید آورده باشد؛ تا جایی که زنان ما هم درخیابانها به سینه‌کوبی و زنجیرزنی افتاده‌اند. درحالیکه درگذشته این زشت‌کاری و در گل و لای غلتیدن‌ها با این شدت سابقه نداشت. 
شما در تمام این سالهای غربت، فرصت طلایی داشتید که به مشکل واقعی و درد اصلی ایرانیان بپردازید و آنها را از ته چاهی که گرفتارش آمده‌اند رهایی بخشید، ولی این کار را نکردید و از گفتن واقعیت به آن ها کوتاهی نمودید.
شما کوشندگان فرهنگی و بعضاً سیاسی و عالم و دانا، قاعدتاً مشکل اصلی عقب ماندگی ایرانیان را بخوبی می‌دانید، اما چرا با این دانایی و داشتن آزادی در این سالها، جرأت گفتن آن را نداشتید، که دردآور است به آنهایی هم که پی این کار رفتند، به چشم تحقیر و بیگانه نگاه کردید و آنها را تنها گذاشتید.
چه اتفاقی می‌افتاد اگر شما متفق‌القول به ایرانیان می‌گفتید که مشکل ایران سیاسی نیست بلکه فرهنگی است و این گرفتاری از زمانی آغاز شده که یک دین بیگانه بصورت حمله و کشتار بر فرهنگ و اخلاق و سنت‌های بومی ما مستولی شده است. و ای ‌کاش به ایرانیان یادآور می‌شدید که مشکل ایران آخوندها هم نیستند؛ بلکه مشکل اصلی ما وجود دین مبین و محترمی است  که تا به امروز جز عقب‌ماندگی و خواری، در هیچ جای جهان ثمری نداشته است. اگر شما همین چند جملۀ کوتاه و واقعیت را به مردم میهن خود می‌گفتید و روی سخن خود می‌ایستادید، امروز ایرانی دگرگون داشتیم و وضع و روزگار مردم میهن چنین زار نمی‌شد. 
و دیگر شاهد ماندگاری حکومتی انسان خوار و انسان‌کش به مدت چهل سال نمی‌گردیدیم و از آن بدتر شاهد کارهای ناشایست و آبرو بر باد ده سینه‌زنی و زنجیرکوبی جوانان ایرانی و برای نخستین بار سینه‌زنی شرم‌آور خانم‌های‌مان در خیابان‌ها و شهرهای کشورهای غربی  نمی‌شدیم. روشنفکر در جامعه ایران یعنی «منتقد اسلام». چون اسلام دودمانش را به باد داده و کسی که ریشۀ همۀ بدبختی‌های ما را نمی‌شناسد و یا می‌شناسد و با آن برخورد علنی نمی‌کند، فکر روشنی هم ندارد. مگر می‌شود روشنفکر ایرانی این مهمترین رخداد و ضربۀ تاریخی بر پیکر میهنش را در حاشیۀ کارهایش قرار دهد و مردمش را در دام اندیشۀ پست عمامه‌داران ضدایرانی رها کند؟ 

شما اگر هنوز نخواهید لب به سخن بگشایید، کشور ما در سیه‌روزگاری بدتر از این خواهد سوخت؛ مانند تمام کشورهای مسلمان عقب مانده که در ذلت ابدی دست و پا می‌زنند. شما خیلی خوب می‌دانید تا اسلام دین ما باشد، پای آزادی و عدالت و دموکراسی به ایران نخواهد رسید. ترفند شعارهای جدایی دین از دولت، جدایی دین از سیاست، لائیسیته ، لائیک، سکولاریسم و دمکراسی... همه در یک کشور اسلامی آنهم کشور شیعه‌ای مانند ایران که در هر محله‌اش یک امامزاده دارد و ده‌ها مسجد، امری نزدیک به محال است و کارساز نخواهد بود. و در دولت و مجلسی که اکثریت نمایندگانش مسلمان خواهند بود، نظارت اسلامی قدرتمند و ترسناکی همیشه در بالای سر مسائل وجود خواهد داشت. ما با این شعارها یا خودمان را گول می‌زنیم یا ملت و تاریخ‌مان را. 
شما نامداران اگر مسئله ایران برایتان مهم باشد که حتماً هست، باقیماندۀ عمر گرانمایۀ خود را  دراین راه ملی و مقدس بکار گیرید و میهن‌تان را از بند اسلام آزاد نمایید. اسلام که برود آخوندها نیز خود به خود خواهند رفت. و این کار مهم را با یک دست و دو دست و آن چند نفری که به سختی و بطور پراکنده در این راه گام برمی‌دارند نمی‌توان به ثمر رسانید و باید همگی دست به دست هم داده، این پیکر به تعفن فتاده و این کورک به جراحی رسیده را از جلوی پای مردم خوب ولی نا‌آگاه ایران برداریم. کار نخست هر ایرانی و هر روشنفکر ایرانی رهایی ملت ایران است از دست اسلامی که با حمله و کشتار به میهن ما مستولی شده و اینک به ویرانی کامل آن برخاسته و برای از بین بردن تمام داشته‌های آن بشدت می کوشد. 
روشنفکران اسپانیا به این کار دست زدند و به پیروزی رسیدند چرا شما موفق نشوید. کوتاهی بیشتر در این راه منجر به از دست رفتن غیرت و حمیت ملی و حتی یکپارچگی ارضی ایران خواهد شد. و دریغ است ایران که ویران شود و به راه کشورهایی مانند امپراتوری‌های بزرگ کلده و آشور به تاریخ بپیوندد. هنوز دیر نشده؛ اگر هرکدام از شما گرامیان یک میرزاآقاخان کرمانی و یک احمد کسروی و یک صادق هدایت گردید که امروزه روزگار امن‌تر و آسان‌تری از زمان آنها دارید، اقدام همگانی شما بدون تردید ایران را نجات خواهد داد.
اگر شما مجدانه به این کار حیاتی دست نزنید که یک ضرورت تاریخی است، هیچ بیگانه‌ای نمی‌تواند مردم را از این مرداب رها سازد و برای نسلهای بعدی شاید ۱۴۰۰ سال دیگر به درازا بکشد که در آنزمان دیگر چیزی بنام ایران در گیتی باقی نخواهد ماند.
امیدواریم  این نامه را یک برخورد شخصی با خود نپندارید و رسانه‌های ملی و مردم دوست آن را چاپ کنند تا به گوش همه خانمها و آقایان و مردم ایران برسد؛ شاید کسانی از آنها به این پیکار گرایش یابند.

با احترام
نویسندگان ماهنامۀ بیداری:

دکتر محمد علی مهرآسا  پژوهشگر - نویسنده 
دکتر احمد ایرانی  پژوهشگر - نویسنده
اسماعیل وفا یغمایی شاعر -سخنور - کوشنده سیاسی            
سرور سهیلی  شاعر - برنامه ساز رادیو و تلویزیون      
دکتر روزبه آذربرزین-پژوهشگر- نویسنده و مدیر سایت پیام آزادگان  
محمد خوارزمی پژوهشگر -مترجم زبان انگلیسی
بزرگ امید نویسنده - پژوهشگر - کوشنده سیاسی    
سیامک مهر (پورشجری) وبلاگنویس - کوشنده سیاسی     
دکتر دانا شیرازی نویسنده - استاد دانشگاه انگلستان      
سیاوش لشگری نویسنده، شاعر و مدیر ماهنامۀ بیداری
         
و امضای همه جانباختگان راه آزادی ایران از قلب هزار و چهارصد سال تاریخ خونبار آن.
-------------------------------------------------------------------------------------------------

۱۳۹۸ شهریور ۲۲, جمعه

چرا هیچکس به این سوآل جواب نمی‌دهد؟

این «دختر آبی» که گفتند خودسوزی کرده است، گذشته از انبوهی حرف‌های گنگ و مشکوک و متناقضی که دربارۀ اسم و مشخصات و هویت و وضع خانوادگی و شرایط روحی و روانیش منتشر شده، چرا حتی یک عکس از صحنه خودسوزی وی در دست نیست؟ می‌گویند این حادثه در مقابل یکی از مجتمع‌های قضایی تهران روی داده. کدام مجتمع قضایی؟ در مقابل کدام دادسرا؟ در کدام خیابان تهران؟ در چه تاریخی و چه ساعتی؟
در روزگاری که بدون استثناء در دست هر رهگذری یک دستگاه تلفن همراه مجهز به دوربین عکاسی و دوربین فیلم‌برداری وجود دارد، چطور است که حتی یک عکس ناقابل از صحنۀ خودسوزی این فرد در هیچ کجا دیده نمی‌شود؟

اگر نه تنها هشت میلیارد مردم ساکن زمین، نه تنها بالاترین مقامات خود رژیم اسلامی، که اگر خود خدای ندیده و ناپیدا و موهوم هم ظاهر شود و این قصه را تکرار کند، حداقل من یکنفر، تا به این سوآل‌ها پاسخ داده نشود و عکس و فیلمی از صحنه خودسوزی این فرد - که صد در صد باید در ملأ عام انجام شده باشد - نبینم، نه فقط این حجم عظیم اخبار مشکوک و اظهار نظر و یاوه‌گویی جماعتی بی مغز را که فِرت و فِرت بیانیه صادر می‌کنند باور نمی‌کنم، بلکه به ریش تک تک آنها هم خواهم خندید.
چشم خود را بر حقیقت بسته‌ایم. هیچکس در پی سنجش راست و دروغ و کشف حقیقت نیست. صبر نمی‌کنیم تا چند روز بگذرد و با آگاهی و اطلاع بیشتری قضاوت کنیم. چشم و همچشمی و مسابقه‌ای درگرفته است برای بیانیه صادر کردن و اظهار نظر. شده‌ایم شبیه طوطی؛ شبیه حیوان بی تمیز و بی عقل و خردی که پژواک هر صدایی که به گوشش می رسد، در کاسۀ پوک سرش تکرار می‌شود. نفرت از جمهوری اسلامی و بی تابی برای رسیدن به قدرت، عقل بسیاری از مخالفان این رژیم را ضایع کرده. شده‌ایم استاد محکوم کردن و مخالفت، بدون ذره‌ای تفکر و تعقل. مانند فرصت‌طلبی حقیر، هر دروغ و مهمل و مزخرفی را که با مواضع و مقاصدمان سازگار است تأیید می‌کنیم. 
گروه کثیری از مخالفان جمهوری اسلامی و رسانه‌های این طایفه، همیشه منتظرند که یکنفر در زندان‌ها و یا بازداشتگاه و بیمارستانی کشته شود و بمیرد تا بازار پروپاگاندا و تبلیغاتشان گرم شود. اینان نیاز دارند به شهید و شهادت. مانند خود رژیم و آخوندها کسب و کارشان با شهیدسازی و شهیدبازی رونق می‌گیرد. زنده یاد زهرا کاظمی و یا ستار بهشتی اگر الان زنده بود، شبیه این نگارنده بود که بعد از سالها زندان و شکنجه، در گوشه‌ای از غربت افتاده است و کسی حتی به خود زحمت نمی‌دهد که به یک نامه‌اش جوابی خشک و خالی بدهد. ولی زمانی که کشته شدند، هزاران مدعی و وارث و خونخواه پیدا کردند. 
یادم است زمستان ۸۹ در زندان رجایی شهر کرج بودم که «علی صارمی» از اعضاء سازمان مجاهدین خلق را برای اجرای حکم اعدام منتقل کردند به تهران. درست همان روزها بود که یک نفر قاچاقچی گندۀ مواد مخدر را هم از زندان قزل‌حصار اعزام کرده بودند به مراجع قضایی یا بیمارستان، که بلافاصله یاران و همکارانش با حمله به کاروان نیروی‌های محافظ، به آسانی دوستشان را فراری دادند. بعد ما زندانیان بحث می‌کردیم که چگونه است که تعدادی قاچاقچی قادرند که همکار خود را به این سرعت از مرگ و اعدام نجات دهند، آنوقت یک سازمان سیاسی و نظامی بزرگ و حرفه‌ای و تا دندان مسلح که داعیه مبارزه با حکومت یک کشور را دارد، از نجات یک عضو خوشنام خود از مرگ و نیستی ناتوان است؟ 
پاسخ روشن بود: برای تبلیغات علیه رژیم، جناز‌ۀ علی صارمی ارزش بیشتری داشت و مفیدتر بود تا یک عضو زنده. شهید برای تبلیغات علیه دشمن موثرتر است. مخصوصآ فرقه‌ها با شهید و با جنازۀ یاران خود، دیگر اعضای فرقه را به وفاداری و همبستگی ترغیب می‌کنند. چندین مصرف دیگر هم دارد.
همین دیروز هم شاهد بودیم که «فرح پهلوی» یکی از اعضای فرقۀ سلطنت‌طلب و از عوامل مؤثر و اصلیِ بازمانده از استبداد سابق، با عجله، بطوری که در این مسابقه از دیگران عقب نیفتد، بیانیه‌ای صادر فرموده و در سوگ «دختر آبی» چه اشک تمساحی ریخته است.

نه همه، ولی بسیاری از مخالفان و به اصطلاح اپوزیسیون جمهوری اسلامی، لازم است بایستند مقابل آینه و یک بار دیگر با دقت به اندام ناساز و کژ و کوژ خود نگاه کنند. آنوقت خواهند دید که هیچ فرقی با بدترین و حقه بازترین آدم‌های این رژیم ندارند. تنها تفاوت اینان نداشتن قدرت است. بگذار این قوم کلاهبردار به قدرت دست یابد و بر خر مراد سوار شود، آنوقت روی پلیدترین آخوند و پاسدار را سفید خواهد کرد. همانطور که خمینی محمدرضاشاه را روسفید کرد. هیچ بعید نیست که چهل سال بعد از سقوط جمهوری اسلامی، ملت ایران از فرط استیصال، دوباره راه بیفتد به دنبال یکی از فرزندان علی خامنه‌ای و از او بخواهد که قدم رنجه کرده تشریف بیاورد «ولی فقیه» ما شود!

-------------------------------------------------------------------------------------------------
سیامک مهر (پورشجری)
siamakmehr1960@gmail.com
https://gozareshbekhakeiran.blogspot.com

۱۳۹۸ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

شباهت سرگذشت من به قیام امام حسین

(توهین به مقدسات)

توضیح: این قصه واقعیت ندارد و شخصیت‌های آن واقعی نیستند. حتی راوی هم من نیستم. یعنی راوی، نویسندۀ این وبلاگ نیست و هیچ مسئولیتی نمی‌پذیرد!

اجازه بدهید داستان را از آخر شروع کنم. همانطور که امام حسین را در کربلا زدند ترکوندند و خانواده‌اش هم به فاک رفت، در زندگی من هم اتفاق مشابهی روی داد. البته در این حادثه کسی کشته نشد و خانواده‌ام نیز سلامت هستند؛ ولی در عوض من یک فصل کتک حسابی خوردم و از ترس توی شلوارم پی‌پی کردم. نکته‌ای که این دو واقعه را به هم شبیه می‌سازد، بلاهت عمیق هر دوی ما بود، من و امام حسین.

اصل ماجرا این شکلی بود:
من و برادر بزرگتر از خودم همبازی بودیم. فاصلۀ سنی ما تقریباً به اندازۀ اختلاف سنی امام حسین با امام حسن بود. یادم است برادرم سال اول دورۀ راهنمایی بود، ولی من هنوز دبستان را تمام نکرده بودم. خانوادۀ ما در یکی از محلۀهای پایین شهر زندگی می‌کردند. تابستان‌ها من و برادرم مثل بقیه بچه‌های آنجا دائماً توی کوچه‌های خاکی محله پلاس بودیم. هیچوقت هم پول توجیبی کافی نداشتیم که کیک و شکلات و بستنی بخریم و همیشه در حسرت خوراکی‌های خوشمزه‌ای بودیم که دست بچه‌های مردم می‌دیدیم.
من همیشه شاگرد و مرید برادرم بودم و او استاد و الگوی من بود. هر کجا می‌رفت بدون سوآل و جواب و نق و نوقی دنبالش می‌رفتم. هر عملی که انجام می‌داد، من نیز همان عمل را تقلید می‌کردم. تفریح ما ولگردی توی کوچه‌ها و دله‌دزدی بود. برادرم خیلی باهوش بود، خیلی زرنگ بود. در عوض من یک احمق بودم. این را حالا می‌گویم که سن و سالی ازم گذشته، وگرنه آن زمان که چیزی نمی‌فهمیدم. آن روزها زرنگی‌های برادرم را به حساب خودم می‌گذاشتم. خودم را شریک برادرم می‌دانستم. برادرم هرچه دزدیده بود - که معمولاً از مغازهای محله کش می‌رفت و یا بچه‌های دیگر را خفت می‌کرد و به زور می‌گرفت - به من هم می‌داد؛ با هم می‌خوردیم، نصف نصف. همین امر باعث شده بود که فکر کنم من هم به اندازۀ او زرنگ و باهوشم و تصور کنم که این کارها را خودم انجام داده‌ام. درست شبیه امام حسین که خیال کرده بود همچون برادر بزرگتر از خودش زیرک و باهوش است. همانگونه که امام حسن با معاویه معاملۀ شیرینی کرده بود و خزانۀ کوفه را دودره کرده و بالا کشیده بود، او هم با شور حسینی رفته بود که یزید را سرکیسه کند و باج گنده‌ای بگیرد. اما چون احمق بود خود را به گا داد. شعور حسینی همینقدر بود دیگه. آدم‌های یزید زدند جِر و واجِرش کردند و بر اهل بیتش سپوختند. او نفهمیده بود که یزید مرد شجاع و بی باکی است. به بیان بهتر جوان کله‌خری است و با پدر سیاستمدار و باتجربه و خویشتندارش از زمین تا آسمان فرق دارد و به کسی باج نمی‌دهد. زمانه هم کاملا عوض شده بود و دیگر هیچکس برای اولاد پیغمبر تره هم خرد نمی‌کرد.

بگذریم، داشتم از خودم می‌گفتم. آره آن زمان، وقت‌هایی که برادرم خانه نبود، برای مثال چند روزی رفته بود خانه فامیل و یا مریض بود و در رختخواب خوابیده بود، من کلافه می‌شدم. همبازی نداشتم. هله هوله‌ای هم نداشتم بخورم. این وقت‌ها به سرم می‌زد که خودم دست به کار شوم و به تنهایی از بقالی سر کوچه کیک و شکلات بلند کنم. عین امام حسین. امام حسین هم همینجوری شد که خودش و زن و بچه اش را به فاک داد. او نه خودش را درست شناخته بود نه برادرش را. امام حسن قالتاقی بود که نظیر نداشت. یک مشت اراذل و اوباش و چاقوکش را دور خودش جمع کرد و رفت سراغ معاویه و خفتش کرد و سهم نداشته‌اش از خلافت را به او فروخت. امام حسن با پول کلانی که از معاویه گرفت، سالیان سال به همراه همین امام حسین خوردند و شکم‌چرانی و خانم‌بازی کردند. تا اینکه عاقبت امام حسن مرد و پول‌ها هم تمام شد و کیسه‌اش ته کشید. آنوقت امام حسین که بی پول و بی چیز و گرسنه شده بود و تا آن زمان معاویه هم مرده بود، خیالات ورش داشت. با خود اندیشید که هیچ تعهدی به فرزند معاویه ندارد و او با یزید هیچ قول و قرار و به اصطلاح بیعتی نداشته است. بیعت که یعنی اعلام سرسپردگی به قدرت. پس او هم شبیه امام حسن می‌تواند ادعای خلافت کند و نرخ بیعت را بالا ببرد. یک پول قلمبه‌ای از یزید بگیرد و به این ترتیب تا آخر عمر همچنان مفت بخورد و بخوابد. 
اما محاسبات امام حسین کاملا غلط از آب در آمد. درست مثل من که در غیاب برادر بزرگم، خواستم که به تقلید از او دزدی کنم، ولی گیر افتادم، کتک خوردم و شلوارم را خیس کردم.

روز واقعه

درست یادم نیست آنروز برادرم کجا بود. رفته بود خانه بستگانمان؟ مریض شده بود؟... هر چه بود آنروز من تنها بودم و خوراکی هم نداشتم. حسابی هوس شکلات‌های رنگارنگ روی پیشخوان بقالی سر کوچه را کرده بودم که طعم شیرینشان هنوز زیر زبانم بود. قبلاً حداقل یکبار دیده بودم که برادرم آن طرف کوچه، روبروی مغازۀ بقالی، چند دقیقه ایستاده بود و بعد ناگهان سریع رفته بود داخل مغازه و با مشت‌های پر از شکلات دویده بود بیرون. چه آسان!
ولی من هیچوقت حکمت آن چند دقیقه‌ای که برادرم مقابل دکان بقالی صبر می‌کرد و چیزی را زیر نظر می‌گرفت، نفهمیده بودم. اصلاً به این موضوع توجه نکرده بودم. امام حسین هم تا روز عاشورا نفهمیده بود که چه غلطی کرده است.  زمانی هم که به اشتباه خود پی برد، دیگر کار از کار گذشته بود. امام حسین سالیان درازی از پول‌هایی که امام حسن از معاویه تلکه کرده بود، خرج کرده و خورده و لذت برده بود؛ اما حتی یکبار هم به حکمت معامله و یا به قولی، صلحی که امام حسن با معاویه کرده بود، نیاندیشیده بود. بی گدار به آب زد و اهل بیتش را به فاک فنا داد.

من هم به اندازۀ امام حسین نادان بودم. توجه نکرده بودم که برادرم ابتدا از بیرون، داخل مغازه را می پایید و هر زمان که می‌دید صاحب مغازه از دری که پشت سرش بود به داخل خانه‌اش که همان پشت مغازه قرار داشت می‌رود، آنوقت وارد مغازه می‌شد و تا زمانی که فروشنده برگردد، هر چه می‌یافت بر می داشت و به سرعت فرار می‌کرد.
اما من چکار کردم؟ وقتی دیدم صاحب مغازه پیدایش نیست، مثل گاو سرم را پایین انداختم و رفتم داخل. بعد مشت‌هایم را از شکلات‌های روی پیشخوان پر کردم و می‌خواستم برگردم که ناگهان فروشنده از دری که پشت سرش بود بیرون پرید و مثل اجل معلق بر سرم خراب شد. شانه‌های مرا گرفت و آنقدر تکان تکان داد که همه شکلات‌هایی که دزدیده بودم ریخت روی زمین. بعد همانجا داخل مغازه تا می خوردم کتکم زد. تا آن موقع هم از ترس توی شلوارم پی‌پی کرده بودم. بعد پی‌پی‌هایم از توی شلوارم رفته بود داخل کفش‌هایم و تا کف پاهایم را خیس و کثیف کرده بود.
مرد بقال زمانی که دید کف دکانش از پی‌پی‌های من کثیف می‌شود، دوباره مرا از شانه‌هایم گرفت و مثل توله سگ از مغازه‌اش پرت کرد بیرون. انداخت وسط پیاده‌روی جلوی مغازه و در را بست.
----------------------------------------------------------------------------------------------
سیامک مهر (پورشجری)
siamakmehr1960@gmail.com
https://gozareshbekhakeiran.blogspot.com

۱۳۹۸ مرداد ۲۶, شنبه

چرا رژیم اسلامی سقوط نمی‌کند؟

(۱۰ پاسخ)


۱- در تاریخ اجتماعی ایران و در رویدادهای سیاسی این کشور، دیده‌ایم که هر تغییر و تحولی که به نتیجه‌ای (بد یا خوب) رسیده است، همواره با مشارکت روحانیان انجام گرفته؛ مانند جنبش تنباکو و انقلاب مشروطیت و انقلاب ۵۷. اما نمی‌توان از آخوندها انتظار داشت که در سرنگون کردن جمهوری اسلامی، یعنی حکومت خودشان، مشارکت داشته باشند. چاقو دسته خودش را نمی‌بُرد. این به لحاظ روشی.

۲- از جهت اخلاقی، گویا کم و بیش رذائل مردم ایران بر فضائل ایشان کثرت یافته و غلبه پیدا کرده است و مردم تا حدود زیادی به حاکمان خویش شباهت یافته‌اند.(الناس علی دین ملوکهم). به عنوان مثال، این روزها هر ایرانی در آرزوی یک پول قلمبه ایست که بردارد و فرار کند برود کانادا. همینطور هم مردم یارانۀ نقدی را بسیار دوست دارند و از صیغه نیز اگر فقط اسمش را نبری بدشان نمی‌آید؛ یک جور فسق حلال و فسق شرعی است. و ...

۳- از نظر روانشناختی، جامعۀ ایران نه، ولی مردم ایران افسرده‌اند. اگر جامعه دچار افسردگی بود، همچون بعد از حمله اعراب دوسه قرنی و بعد از حمله مغول تا قرن‌ها، خودش را در عرفان و تصوف گم می‌کرد و اسمی از خود نمی‌بُرد. اما این چنین نیست و جهان هم نسبت به گذشته به مراتب کوچکتر شده و اجازۀ بی‌خبری و فرورفتن در لاک خود را به هیچ مردمی نمی‌دهد. ولی تک تک شهروندان افسرده‌اند. در هیچ زمینه‌ای هیچ افق و چشم‌انداز روشنی در برابر خود نمی‌بینند، به جز کانادا. اکثراً در فکر مهاجرتند. بقیه هم مواد مصرف می‌کنند.

۴- به دلایل سیاسی می‌توان پرسید از کجا معلوم که بعد از جمهوری اسلامی، آزادی و دموکراسی داشته باشیم و دچار یک استبداد دیگر نشویم: مثلاً نوعی فاشیسم راست با تبلیغات پوپولیستی و باستانگرایی و مقدسات زیرخاکی. مخصوصاً الان که سلطنت‌طلب‌ها و ساواکی‌ها و عوامل استبداد سابق، برای بازگشت به قدرت دندان تیز کرده‌اند و در فکر آنند که بازگردند و از ملت ایران انتقام بگیرند. همینطور هم ترس شدید مردم از هجوم هیولاها و تروریست‌های سازمان مجاهدین خلق جدی است و در مجموع مردم گمان می‌کنند که شرایط موجود هرچند بسیار ناگوار است، اما آنان را در برابر اینگونه مخاطرات محافظت می‌کند.

۵- طبیعت لامروت هم به حفظ و دوام حکومت آخوندها خیلی کمک کرده است. همین خشکسالی‌ها و سیل‌های متناوب، گرد و غبار نفس‌گیر در چندین استان کشور، زمین‌لرزه‌های پیاپی و حوادث غیرمترقبه که در جغرافیای ایران انگار از حد معمول مقداری بیشتر است. چون اینگونه رویدادهای ناگوار، زندگی را متزلزل و بی اعتبار می‌سازد و عامۀ مردم را خسته و نسبت به هرگونه تغییر و تحول و بی ثباتی بیشتر حساس و بدبین می‌کند و باعث می‌شود دست به عصا راه بروند.

۶- از دیدگاه امنیت کشور، باید گفت که غیر قابل پیش‌بینی بودن آینده و احتمال وقوع هرج و مرج و جنگ داخلی، دغدغه‌ها و افکار ناآرامی است که نه تنها مردم ایران، بلکه جامعۀ بین‌المللی را نیز بیمناک می‌کند. به ویژه آنکه دشمنان استقلال و یکپارچکی و تمامیت ارضی ایران، هرگز چون امروز چهرۀ زشتشان را آشکار نکرده بودند. ترس از «سوریه‌ای شدن» هم چیزی نیست که فقط جمهوری اسلامی تبلیغ می‌کند؛ یک پایی هم در واقعیت دارد.

۷- شرایط وحشتناک اقتصادی و بیکاری و گرانی و کمبود مواد غذایی، چنانچه مردم را به شورش برنیانگیزد - که تاکنون چنین نشده - بدین معنی است که به ضد خود تبدیل شده و به حفظ جمهوری اسلامی کمک می‌کند. چون آخوندها علت به وجود آمدن این شرایط و کمبودها را فقط و فقط ناشی از تحریم‌ها می‌دانند، نه فساد و تباهکاری و بی کفایتی خودشان؛ و بدینگونه خود را مظلوم و بی تقصیر و قربانی جلوه می‌دهند و مردم را منفعل می‌کنند؛ کرده‌اند. 

۸- گذشته از این هم، مردم ایران در دی ماه ۹۶ در بیش از صد شهر به خیابان ریختند تا کار رژیم را یکسره کنند؛ اما دیدند که چگونه گرگ‌ها مترصد چپاول حاصل مبارزه و تلاش و جانفشانی آنان کمین کرده‌اند. با دوتا شعار مشکوک مانند "رضاشاه روحت شاد" و از این قبیل، سلطنت‌طلب‌ها و ساواکی‌ها و عوامل استبداد سابق، همه چیز را به حساب طرفداری از خود گذاشتند و از آن تاریخ، فحاشی‌ها و تهدید ملت ایران و توهین به نسل ۵۷ به اسم ارتجاع سرخ و سیاه شروع شد. فرصت‌طلبی‌هایی اینچنین، گام‌های جوانان مبارز را سست و متزلزل می‌سازد. هیچکس مایل نیست جاده‌صاف‌کن گروهی دزد تازه نفس شود.

۹- از عوامل و فاکتورهای خارجیِ مؤثر در ماندگاری جمهوری اسلامی نیز باید به حمایت همه جانبه برخی قدرت‌های بزرگ اشاره کرد. فاجعۀ جمهوری اسلامی در تمام این چهل سال تقریباً برای همۀ دنیا سود داشته است به جز برای مردم ایران. حتی برای آمریکا و اسرائیل هم بد نبوده: کشورهای منطقه را از جمهوری اسلامی ترسانده‌اند و اسلحه فروخته‌اند و وابسته کرده‌اند. پس طبیعی است که دولتهای بسیاری از آخوندها حمایت کنند. مخصوصاً پشتیبانی قدرت‌هایی چون روسیه و چین که در ایران منافع چندگانه‌ای دارند را نمی‌شود دست کم گرفت. با چوب زیر بغل هم اگر شده، رژیم اسلامی را برای مدتی سرپا نگه می‌دارند.

۱۰- پیچیده‌ترین و بزرگترین و آخرین بحرانی که جمهوری اسلامی با آن روبروست، بحران فروپاشی است. قرار است حکومت اسلامی با هزار و صد سال (از کلینی) پشتوانۀ حرف و حدیث و فکر و فلسفه و اندیشۀ سیاسی، با هزار و صد سال دغدغۀ حفظ بیضۀ اسلام و تجربۀ جنگیدن با فرقه‌ها و مذاهب و رقبای سازمان روحانیت شیعه، که به آخوندها هوشیاری بیمارگونه‌ای بخشیده و از آنان هیولاهای شرور و تبهکاری ساخته است، از هم بگسلد و فرو بپاشد. این حادثه بسیار بزرگ است و ابعاد هولناکی دارد. این اتفاق به اندازه‌ای مهیب و سهمگین، و خرابی‌ها و آوارش به قدری گسترده و زیاد است، که ملت ایران برای تحمل آن هنوز آمادگی لازم را ندارد. حکومت اسلامی ابتدا باید در ذهن یکایک ایرانیان بی اعتبار و ساقط شده باشد؛ نه فقط در مدیریت سیاسی‌اش، بلکه در کلیت دین و اسلام و ایدئولوژی و اعتقادات و ارزش‌هایش. این روند به سرعت در حال طی شدن است. بعد از این مرحله است که سقوط مادی آن در بیرون، به صورت اضمحلال و اتفاق تدریجی و کم هزینه‌ای خواهد بود.
-------------------------------------------------------------------------------------------------
سیامک مهر (پورشجری)
siamakmehr1960@gmail.com
https://gozareshbekhakeiran.blogspot.com

۱۳۹۸ مرداد ۱۶, چهارشنبه

انقلاب ۵۷، حاصل نبوغ ایرانی

اشاره

همه ما کم و بیش می‌دانیم که از میان عوامل و اسباب متعدد عقب‌ماندگی و شوربختی و فقر و فلاکت ایرانیان، دو عامل اهمیت فوق العاده و نقش اصلی و اساسی داشته است: استبداد و اسلام. 
ریشۀ تمام مشکلات سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و اخلاقی جامعۀ ایران را در این دو پدیده باید جستجو کرد. انقلاب ۵۷ دقیقاً همین دو عامل را نشانه گرفته و کمر به نابودی آنها بست. منتهی این عمل به دو روش کاملاً متضاد با یکدیگر انجام پذیرفت. با یکی به وجه نفی و انکار و با شعار «آزادی» به جنگ برخاست و آن دیگری یعنی اسلام را به وجه اثبات و با سپردن قدرت سیاسی به متولیان آن و اجرای شریعت اسلامی به نابودی کشاند. مردم ایران با انقلاب ۵۷ در واقع با یک تیر دو نشان زدند: هم ۲۵۰۰ سال جباریت و استبداد شاهنشاهی را سرنگون کردند و هم امروز روشن شد که بصیرت تاریخی و خرد جمعی این ملت با حرکتی نبوغ‌ آمیز، اسلام و تشیع و روحانیت شیعه را در میدان آزمایش و امتحانی تاریخی قرارداد و زمینه‌های لازم جهت مردودی و شکست ادعایی ۱۴۰۰ ساله را مهیا ساخت؛ به طوری که هم اکنون پس از چهار دهه استقرار حکومت اسلامی، این بنای پوسیده در برابر دیدگان ما در حال ازهم‌گسیختگی و فروپاشی است. هرچند هزینۀ سنگینی پرداختیم، اما آینده نشان خواهد داد که ما با این کار بزرگ فی‌الواقع اسلام را که همچون خاری در چشم و استخوانی در گلو به مدت چهارده قرن ما را عذاب داده بود، نه فقط در ایران، بلکه از جهان برانداختیم. به یقین بعد از جمهوری اسلامی، اسلام به ماری شبیه خواهد بود که اگرچه همچنان ظاهری مشمئزکننده دارد، اما دیگر نه نیش و نه زهری خواهد داشت که بشر را دچار ترس و اضطراب سازد. 

نزاع شرکای قدیمی

ریشه‌های یگانۀ نهاد پادشاهی و نهاد دین که هر دو در جادو شکل گرفته و قوام یافته، شاه و شیخ را به همکاری نزدیک با یکدیگر برانگیخته است و این دو در طول تاریخ منافع مشترکی را پیگیری می‌کرده‌اند. شاهان و سلاطین، هم در دورۀ اسلامی و هم پیش از آن، همواره شرکای سنتی سازمان روحانیت بوده و به مغ و موبد و آخوند و مذهب به عنوان بهترین ابزار مهار و کنترل و سرکوب جامعه شدیداً نیاز داشتند. تاریخ گواهی می‌دهد که هیچ سلطان و پادشاهی نبوده است که مشروعیت قدرتش را از آسمان و دین نگرفته باشد. حتی کوروش کبیر هم خود را مورد تأیید مردوک، خدای بابل، می‌دانست. در تاریخ نزدیک به ما، اوج این همکاری و اشتراک منافع را می‌توان در دولت صفویان مشاهده کرد. 
این شراکت و این همکاری تا انقلاب ۵۷ تدوام داشت؛ تا اینکه ملایان و متولیان مذهب شیعه که قرن‌ها در حسرت حکومت کردن سوخته بودند و همه حکومت‌ها را غاصب می‌دانستند، ضمن اینکه مغرور شده بودند، فریب ملتی را خوردند که چهارده قرن با اسلام جنگیده بود. لذا مرتکب خبط و خطایی تاریخی گردیدند و با کنار زدن شریک اساطیری خویش، همزمان گور خود را هم کندند. متوجه نبودند که خود ایشان یعنی آخوندها و علما و فقها و روحانیت شیعه و با اندکی تسامح حتی می‌توان گفت مذهب تشیع، تماماً نتیجه و محصول مبارزه‌ای تاریخی مابین ایران و اسلام بوده است. غافل از این بودند که اگر «پادشاه اسلام‌پناه» از میان برداشته شود، نیرویی برای دفاع از آخوند و اسلام در برابر ملت ایران وجود نخواهد داشت. شاید به همین دلیل است که اکنون گروهی از آخوندها که سقوط جمهوری اسلامی را مسلم و نزدیک می‌بینند، به اشتباه خود پی برده و به فکر بازگشت سلطنت افتاده‌اند. 
آری، اینچنین بود که مردم ایران با هوشمندی، آیت‌الله‌ها و حجج‌اسلام را به میدان سیاست بی پدر و مادر کشاندند و شکستشان دادند.

در حسرت پادشاهی عادل

مردم ساکن این سرزمین در گذر تاریخ خود، همواره در آرزوی سلطان و پادشاهی عادل، از استبدادی به استبدادی دیگر پیگیر روزگار سراسر بیم و اضطراب و اختناق خویش بوده‌اند و به امید رام کردن جباران و پادشاهان سرکش، «نصیحه الملوک‌»ها می‌نوشتند. دیده بودند که حتی انوشیروان خیلی عادل، بالغ بر هشتاد‌هزار مزدکی را در یک نوبت قتل‌عام کرده است. در مقاطعی هم اگر فضاهایی برای تنفس گشوده می‌شد، که معمولاً حاصل هرج و مرجی بود که خلأ قدرت بوجود آورده بود، با ظهور راهزنی و شمشیرکشی و زورگیر و تفنگچی و قالتاقی که خود را پادشاه می‌خواند، آن روزنۀ باریک نیز بلافاصله مسدود می‌شد. شاهان و سلاطینی که با آویزان کردن مقداری آهن‌آلات و مس و مفرغ به لباس خود و مانند خروس با گذاشتن تاجی بر سر، خود را سایۀ خدا و صاحب مُلک و ملت می شمردند. پادشاهانی که برای فریب عوام از چیز موهومی دم می‌زدند به نام «فر کیانی» و «فره ایزدی» که گویا مانند گنجشکی بر فراز سرشان بال بال می‌زند و جیک جیک می‌کند. آنان با استقرار حکومتی سرکوبگر، کشوری یکنفره ساخته بودند و صاحبان اصلی کشور را «رعیت» یعنی چیزی در ردیف رمه و گله می‌دانستند و وجود انسانی او را در تمام تاریخ این سرزمین معلق و معوق نگه داشته بودند.
البته ناگفته نماند که نظام استبدادی سلطنت و پادشاهی در عین حال اقتضاء و ضرورت تاریخی هم داشت؛ زیرا تا پیش از دوران معاصر هیچ شکل بدیل حکومتی و نظام متفاوت کشورداری قابل تصور نبود؛ یا لااقل بشرِ این سوی زمین هنوز نظام جمهوری و حکومت دموکراتیک را نمی‌شناخت.

برکندن ریشه‌ها

در جریان انقلاب ۵۷، ملت ایران یکپارچه فریاد می زد:"مرگ بر شاه". این مردم هرگز نگفتند مرگ بر پهلوی و یا مرگ بر محمدرضاشاه که یک دیکتاتور پیش‌پاافتاده و ضعیفی بود؛ بلکه با فراست و خردمندی، نهاد جان‌سخت جباریت و استبداد، نظام تنومند سلطنت و پادشاهی با تمام وزن اساطیری‌اش که همچون سنگوارۀ هیولایی متعلق به اعصار کهن بر گُردۀ انسان ایرانی سنگینی می‌کرد را آماج تیرهای خود قرارداده بودند. هدف و آرمان بزرگ، برکندن ریشۀ استبداد شاهنشاهی از خاک به شدت مساعد این سرزمین بود. حال اگر بعداً گرفتار نوع اسلامیِ استبداد گشتیم که برایمان ناشناخته بود، اتفاقاً تقدیری بود که خود رقم زدیم. راه رهایی فقط و فقط از همین مسیر ممکن و مقدور بود؛ با قبول تمام هزینه هایش در این چهل سال. اصلاً آن یکپارچگی و یکصدایی ملت، همگامی و همیاری همه اقشار و اصناف و طبقات جامعه و جریان‌های سیاسی و احزاب، از چپ و راست و میانه و ملی، در کنار تمام اقوام و مذاهب، امری تصادفی نبود، بلکه از هدفی بزرگ نیرو می‌گرفت: برچیدن بساط استبداد دیرپای شاهنشاهی که در دوران مدرن به واقع وصله ناجوری بود بر تن جامعه: ارتجاعی و عقب‌افتاده و مایه شرمساری: ساختاری متعلق به اجتماع جانوریِ موریانه‌ها و زنبورها. 
این خواست و آرزوی دیرینه آنچنان قدرتمند بود که در روزهای انقلاب به طنز و مزاح گفته می‌شد که حتی خود محمدرضا پهلوی، هنگام قدم‌ زدن در کاخ سلطنتی، شعارهای مردم را تکرار می‌کند و فریاد می‌زند:"بگو مرگ بر شاه... بگو مرگ بر شاه..."!

یک انتخاب درست

انتخاب آیت‌الله خمینی برای رهبری این انقلاب از سوی ملت ایران، هم نشان هوشمندی فوق‌العادۀ ملتی بود که گویا در سطح روان جمعیِ ناخودآگاهش، اراده کرده بود تا ماهیت ضدبشری اسلام را به دست متولیانش عملاً آشکار سازد و اسلام را در سیاستش که از آن جدایی‌ناپذیر است به شکست بکشاند، و هم برآمده از آگاهیِ تاریخی و درک درست این حقیقت بود که هیچ شخص و گروه و حزب و سازمان و جریانی، به تنهایی و حتی اگر به همبستگی و ائتلاف و جبهۀ مشترکی هم رسیده باشند، بدون مشارکت روحانیت شیعه قادر به برکندن نهاد ریشه‌دار استبداد شاهنشاهی از این خاک نخواهند بود. این حقیقت را تاریخ و تجربۀ ما در شکست‌های پیاپی قیامهای مردمی، ثابت کرده بود. آخرین بار انقلاب دوران‌ساز مشروطیت را شاهان کودتاچیِ پهلوی به شکست کشانده بودند. 
ما برای هر تغییر و تحول اجتماعی و سیاسی مانند همین انقلاب مشروطیت، همواره به کمک روحانیت شیعه احتیاج داشتیم؛ حتی برای برچیدن بساط خود آخوندها و اسلامشان! (اشاره به این حقیقت، تنها سخن این نگارندۀ یک‌لاقبا نیست؛ بلکه همچنین درک درست نابغه‌ای چون خلیل ملکی و همفکران وی بود که بعد از 28 مرداد به سمت آخوندها گرایش یافتند.)

*

با برانداختن نظام پادشاهی و نفی مرجعیت جادویی شاه از یکسو و نابودی نظام دینیِ ولایت فقیه و استعمار اسلامی از طرف دیگر، امید است که انسان ایرانی برای نخستین بار، از پرسه زدن در آسمان اوهام و خرافات و مقدسات به زمین بازگشته و افسار بندگی شاه و شیخ را پاره کند و در مقام فاعل مختار و موجودی بالغ، با قدم نهادن به جهان مدرن و انسان‌محور و خردگرا، صاحب فردیت و استقلال شود.
-------------------------------------------------------------------------------------------------
سیامک مهر (پورشجری)
siamakmehr1960@gmail.com
https://gozareshbekhakeiran.blogspot.com

۱۳۹۸ خرداد ۱, چهارشنبه

علیه جنگ

همه واقعیت‌ها و شواهد موجود نشان می‌دهد که وقوع جنگ و حملۀ نظامی به ایران بسیار محتمل و نزدیک است. اوضاع بسیار شبیه به ماه‌ها و هفته‌های منتهی به حملۀ نظامی به عراق در سال 2003 است. دولت‌های افراطی آمریکا و اسرائیل بعلاوۀ عربستان و شیخک‌ نشین‌های جنوب خلیج فارس، یعنی دشمنان نژادی ملت ایران، دست در دست یکدیگر برای تهاجم به ایران و نابود ساختن هست و نیست ملت ما در حال طراحی توطئه‌ای آشکار و بی‌شرمانه به سر می‌برند. دولت استعمارگر انگلستان نیز مشارکت خود را در این دسیسۀ ضد ایرانی اعلام کرده است. جرمی هانت وزیر خارجه انگلیس گفته است:" کشورش دربارۀ این موضوع که ایران به تهدیدی فزاینده بدل شده، با آمریکا هم‌نظر است و با این متحد نزدیک خود همکاری خواهد کرد." 
دقیقاً مانند همکاری با آمریکا برای نابود کردن عراق در سال 2003.

شکی نیست که مسئول و مقصر شرایط کنونی جمهوری اسلامی است. اما به یاد داشته باشیم که مخصوصاً اسرائیل معارضان منطقه‌ای خود را طی دو دهه اخیر به طور غیر مستقیم یک به یک از میان برداشته است. عراق و لیبی و سوریه را شخم زده‌اند و اکنون نوبت تخریب و بلااثر کردن بزرگترین دشمن اسرائیل رسیده است.(این موضوع هم که گفته شود اسرائیل با رژیم حاکم بر ایران مسئله و مشکل دارد نه با ایران و مردم ایران، هیچ تغییری در واقعیت‌های موجود ایجاد نمی‌کند.) از طرفی تاریخ و تجربه نشان داده است که آمریکا و اتحادیۀ استعمارگران اروپا، بر پایه نیاز طبیعی به بازار مصرف تولیدات صنایع خود، هیچ گونه فرصت و بهانه‌ای را جهت منهدم ساختن تأسیسات و کارخانه‌ها و زیرساخت‌ها و ثروت‌ها و داشته‌های کشورهای دارای ذخایر طبیعی از دست نمی‌دهند. بویژه دولت قرن نوزدهمی انگلستان که پیوسته به دخالت و دسیسه‌چینی در خاورمیانه و کشورهای نفت خیز منطقه مشغول است.

به هر روی آنچه که می‌تواند از فاجعۀ جنگ و نابودی و کشتار در کشور ما جلوگیری نماید و هرگونه بهانه‌ای را جهت تهاجم نظامی از نیروهای خارجی سلب کند، فقط و فقط سرنگون ساختن حکومت اسلامی به همت و به دست مردم ایران و آنهم در کوتاهترین زمان ممکن است. این تلاش بزرگ و حیاتی هر میزان هزینه و خونریزی که در پی داشته باشد، بی هیچ تردیدی به مراتب کمتر و ناچیزتر از عواقب بی‌حساب حملۀ نظامی قدرت‌هایی چون آمریکا و انگلستان است.
شاید ساده لوحانه به نظر برسد، اما اگر همه افراد و اشخاص سرشناس و فعالان سیاسی و اجتماعی و فرهنگی، همه سازمان ها و احزاب و گروه‌ها و نیروهای مخالف جمهوری اسلامی، از چپ و راست و مذهبی و ملی و قومی ... از داخل و خارج، یکصدا و یک پارچه، ملت ایران را به حضور در کف خیابان فرا بخوانند و چند شبانه روز تحصن و بست نشینی در کف خیابان‌های شهرهای ایران را از مردم بخواهند، بسیار کارساز خواهد بود و حاکمان رژیم اسلامی را به عقب نشینی و تسلیم در برابر خواست ملت ناچار خواهد کرد. جهان نیز در می‌یابد که اراده‌ای بزرگ به دنبال پیشگیری از جنگی ویرانگر قیام کرده است. 
در عین حال می‌باید مردم را برای هرگونه درگیری و زد و خورد با عوامل رژیم آماده ساخت و توجیه کرد. تبلیغات و پروپاگاندای رژیم در داخل سعی دارد شرایط را طبیعی و آرام و جنگ را امری بعید و تخیلی جلوه دهد. البته پیداست که اکثریت شهروندان وضعیت پرمخاطرۀ کنونی را درک کرده‌اند. چونکه باید برای پرداخت هزینه و جانفشانی آمادگی لازم را داشته باشند.

در اولین گام می بایست خواستار انحلال سپاه پاسداران شد و پایگاه‌های آنرا در هر شهر و منطقه‌ای با تجمع و تظاهرات محاصره کرد. ارتش ایران به تنهایی قادر به حفاظت و حراست از مرزهای ایران بوده و خواهد بود.
همچنین حوزهای علمیه را در قم و مشهد و اصفهان و دیگر شهرها باید محاصره و تعطیل کرد و به آخوندها و روحانیان هشدار داد که چنانچه به مردم نپیوندند و بخواهند کماکان از رژیم اسلامی حمایت کنند، آنوقت می‌باید با انتقامگیری‌های سخت و خونبار مردم در روزها و ماه‌های آینده روبرو شوند.
در مرتبه بعد و همزمان می‌باید مراقب نفوذ و توطئه و خرابکاری عوامل مزدور کشورهای بیگانه و تجزیه طلب‌ها و نیز اعضای سازمان تروریستی و تبهکاری مجاهدین خلق بود. در این مورد خاص، مرزبانان و ارتش ایران بیشترین مسئولیت را به عهده دارند.
در پرانتز لازم است گفته شود که آمریکا سازمان مجاهدین خلق را نه به عنوان آلترناتیو جمهوری اسلامی، بلکه برای روز مبادا و انجام کارهای کثیف و آنهم در صورت اشغال ایران لازم دارد. آمریکا به مجاهدین خلق همچون سگ‌های بوکش برای جمع آوری اطلاعات و تعقیب مقامات جمهوری اسلامی و آدمکشی و شکنجه و خدمت در امثال ابوغریب که در تخصص آنان است احتیاج دارد.
عوامل استبداد سابق و هواداران نظام پادشاهی نیز که از جنگ استقبال می‌کنند، لازم است بدانند که دولت آمریکا آنان را جانشین جمهوری اسلامی نمی‌شناسد. اصلاً آمریکا و شرکت‌های نفتی و کمپانی‌های اسلحه‌سازی و شرکا و متحدان اروپایی آنها، به دنبال جایگزینی جمهوری اسلامی با دولتی دست‌نشانده و مزدور نیستند؛ بلکه به قصد نابود ساختن و متلاشی کردن تمامیت ایران حمله خواهند کرد. همانطور که عراق و لیبی و سوریه را برای همۀ تاریخشان نابود کردند و این ملت‌ها هرگز استقلال و یکپارچگی سابق سرزمین خود را به دست نخواهند آورند.

دوباره لازم به یادآوری است که هر اتفاق غیرقابل پیش‌بینی و هر حادثه و عواقب و پیآمد ناگوار و قتل و خونریزی که قیامی فوری برای سرنگونی حکومت اسلامی به دنبال داشته باشد، حتی به اندازۀ درصد کوچکی از فجایع و کشتار و تخریبی که جنگ و حملۀ نظامی قدرت‌های بزرگ در پی دارد و تجزیۀ ایران از کمترین نتایج آن می‌باشد، نیست و نخواهد بود.
-------------------------------------------------------------------------------------------------
سیامک مهر (پورشجری)
siamakmehr1960@gmail.com
https://gozareshbekhakeiran.blogspot.com

۱۳۹۸ فروردین ۸, پنجشنبه

بحث با الاغ ممنوع

تا همین چندی پیش یک آخوند بسیار خطرناک رئیس دادگاه انقلاب اسلامی کرج بود که اطلاع ندارم الان هم در این مقام هست یا نه. او را همه به نام «آصف‌حسینی» می‌شناسند. از نام کامل وی مثل اسم واقعیِ اکثر قاضی‌ها و بازپرس‌های قوۀ قضائیۀ رژیم اسلامی، گویا کسی اطلاع دقیقی ندارد. او علاوه بر اینکه ریاست دادگاه انقلاب کرج را بر عهده داشت، رئیس شعبۀ یک این دادگاه هم بود. این قاضی خطرناک بسیاری از زندانیان سیاسی و عقیدتی شناخته شده را محاکمه و محکوم کرده است. او از آخوندهای «پلاک سیاه» است؛ یعنی عمامۀ سیاه دارد.

این آصف‌حسینی مثل علی خامنه‌ای، در واقع همان خری است که خدا او را نشناخته و بهش شاخ داده است. مشهور است (مخصوصاً در بین مجرمین خلاف سنگین) که به راحتی آب خوردن حکم اعدام صادر می‌کند و ده‌ها نفر را تا به حال به چوبۀ دار سپرده است. همچنین شایع است که از کردها و لرها نفرت عمیقی دارد. آنطور که گفته می‌شود یکی دو بار اعضای خانوادۀ وی توسط فرد یا افرادی که از آنها با نام فامیل خزاعی یاد می‌شود و از بستگان محکومان دادگاه او بوده‌اند، مورد تعرض قرار گرفته‌اند. به همین دلیل از آن زمان به بعد مدتی را در ساختمانی در داخل محوطۀ زندان رجایی‌شهر زندگی می‌کرد و تحت حفاظت شدید بود. 
سال‌های ۸۹ و ۹۰ هنگامی که برای اعزام به دادگاه از زندان رجایی‌شهر خارج می‌شدیم، زندانی‌های همراه من ساختمان دو طبقه‌ای را  نشان می‌دادند که نمایی از سنگ سفید داشت و در سمت چپ محوطه، پشت دیوار اصلی زندان در ضلع «بلوار مؤذن» واقع شده بود و می‌گفتند که محل سکونت قاضی آصف‌حسینی است. بعدها محل سکونتش به ساختمان اصلی دادگاه انقلاب اسلامی کرج، ابتدای خیابان برغان منتقل می‌شود تا ایاب و ذهاب کمتری داشته و حفاظت از وی آسانتر باشد. همیشه یک محافظ ریش و پشمو با لباس شخصی و اسلحه به کمر پشت در اتاقش نگهبانی می‌دهد. این آصف‌حسینی آنچنان به قساوت و بی رحمی مشهور بود که هرگاه بازجوهای اطلاعات و یا بازپرس‌ها و دادیارها می‌خواستند متهمی را بترسانند، تهدید می‌کردند که پرونده‌ات را می‌دهیم دست فلانی. خود من یکی از متهمانی بودم که بارها توسط بازپرس شعبۀ ۶ دادگاه انقلاب کرج به نام «محمدیاری» و یا بوسیلۀ سایر کارکنان دادگاه انقلاب به همین ترتیب تهدید می‌شدم. یادم است یک کارمند خنزر پنزری در دفتر شعبۀ ۲ دادگاه انقلاب که آن زمان رئیسش «صمدی» نامی بود و مرا در ظرف ۵ دقیقه محاکمه به ۳ سال حبس محکوم کرده بود، وقتی شنیده بود که من در وبلاگم سرتاپای پیغمبر و امامانشان را قهوه‌ای کرده‌ام، رو به من کرد و گفت: "من اگر مسئولی - چیزی بودم، پرونده‌ات را می‌دادم به قاضی آصف‌حسینی که حکم اعدامت را بدهد." 
اگرچه پروندۀ من در دورۀ اولی که بازداشت شدم و با اتهاماتی چون اقدام علیه امنیت کشور، توهین به مقدسات و توهین به رهبری، هیچگاه زیر نظر این قاضی مسلمان قرار نگرفت و می‌شود گفت که از این بابت واقعاً شانس آوردم؛ اما این خوشبختی دیری نپایید و عاقبت سراغ پوست به دباغخانه افتاد. 

سال ۹۰ در سالن ۱۲ اندرزگاه ۴ رجایی‌شهر، معروف به «سالن سیاسی»، وقتی که از آصف‌حسینی و احکام جنایتبارش صحبت می‌شد، غالباً افراد وابسته به دار و دستۀ اصلاح طلب‌ها حاضر نبودند چیزی بشنوند و در این مواقع جمع بچه‌ها را ترک می‌کردند. البته مواضع آنها در برابر جنایتکاران رژیم اسلامی کاملاً طبیعی بود. خود آنها تا وقتی که مورد بی مهری جناح مقابل قرار نگرفته بودند و سهمشان از قدرت و غارت نسبت به سابق کم نشده بود، یک پا شریک و هم جرم جنایتکارترین آدمهای رژیم اسلامی بودند و الان هم با همکاران سابق خود احساس نزدیکی و همخونی بیشتری دارند تا با امثال من و ما. (اشداء علی الکفار رحماء بینهم.)

باری، مهرماه سال ۹۳ بود، یعنی سی چهل روز پس از آزادی، که دوباره دستگیر شدم. ایوب ابراهیمیان دادیار شعبۀ ۱۲ دادگاه انقلاب کرج، به سفارش مأموران اطلاعات، پرونده‌ای به اتهام تبلیغ علیه نظام برای من تشکیل داد. این ایوب ابراهیمیان (که همیشهً خدا یک خندۀ ابلهانه‌ای صورتش را پوشانده بود که بوسیلۀ آن سعی می‌کرد رذالت‌های وجودش را پنهان کند) توقع داشت که تمام سخنانی که از قول من در سایت‌ها و فضای مجازی انتشار یافته بود را خودم تکذیب کنم. اما وقتی پس از هفته‌ها انتظار ناامیدش کردم، او هم پروندۀ مرا یکراست برده بود گذاشته بود روی میز آصف‌حسینی. این را من اطلاع نداشتم تا اینکه یکروز مرا صدا زدند زیر هشت برای اعزام به دادگاه. آنزمان زندانیِ ندامتگاه کرج بودم. با اینکه مخاطرات اینکار را می‌دانستم، اما تصمیم گرفته بودم که به هیچوجه در دادگاه حاضر نشوم. 
چند هفته پیش از تاریخ دادگاهِ من، یعنی در بهمن ماه ۹۳، علی معزی از هواداران سازمان مجاهدین خلق را که در سالن ۷ ندامتگاه کرج هم‌اتاقی بودیم، برای دادگاه خواسته بودند. او وقتی از رفتن به دادگاه امتناع می‌کند، مأمورها نامردی نمی‌کنند می‌زنند سر پیر مرد محترم را می‌شکنند و کشان کشان می‌برنش دادگاه. قاضی پروندۀ علی معزی نیز همین آصف‌حسینی بود.
من هم در روز اعزام، هنگامی که داشتم مقاومت می‌کردم و مخالفتم با حضور در دادگاه با داد و فریاد همراه شده بود، از لابلای پِچ پِچ مأمورها شنیدم که قاضی آصف‌حسینی دستور داده است به هر قیمتی مرا به دادگاه ببرند. مأموران امنیتی و انتظامی زندان جمع شده بودند و منتظر آمدن رئیس زندان بودند تا تکلیفشان را روشن کند. 
فکر می‌کنم آصف‌حسینی نمی‌خواست حکم غیابی صادر کند و شاید هم مایل بود مرا از نزدیک ببیند. به هر حال وقتی اسم آصف‌حسینی را شنیدم یک جورایی خوشحال شدم. چون تا آن تاریخ او را ندیده بودم و بسیار کنجکاو بودم این قاضی بی‌رحمی را که به خصوص زندانی‌های عادی خیلی از او وحشت داشتند، از نزدیک زیارت کنم. از نظر روحی نیز خودم را مدت‌ها بود برای مواجهه با شرایط بسیار وخیم آماده کرده بودم. از طرفی این دفعه من اتهام پیش پاافتاده و سبکِ «تبلیغ علیه نظام» داشتم که شخصی مانند آصف‌حسینی با همه کینه‌توزیش، علاوه بر یکسال حبس که حداکثر مجازات قانونی این جرم بود، دوسال تبعید و توقیف اموال هم نوشت که این نهایت رذالتش بود و بیشتر از این نمی‌توانست کاری بکند. تمام اموالی هم که توقیف کرد، چهار میلیون پول نقد و یک لپ تاپ و یک تلفن موبایل بود که هنگام دستگیری به چنگ مأموران اطلاعات افتاده بود. 

آن روز سرانجام پس از کلی چک و چانه زدن با مأموران مسئول اعزام و با خود رئیس زندان که تلفنی صحبت کردیم، حاضر شدم به شرط اینکه لباس زندان را نپوشم و دست و پایم را در زنجیر نکنند به دادگاه اعزام شوم. ولی دست آخر مقداری کوتاه آمدم و به توافق رسیدیم که فقط یک دستم را به مأمور همراهم زنجیر کنند که در عین حال خلاف مقرارت زندان هم عمل نکرده باشند. البته همیشه اینگونه نبود که تا این اندازه حال و حوصله و انرژی مقاومت داشته باشم. در اکثر مواقع، زمان اعزام به مراجع قضایی، هم لباس زندان را می‌پوشیدم و هم دست‌ها و پاهایم را در زنجیر می‌بستند. حتی یکبار مرا با یک معتادِ مافنگیِ آویزون، طوری به یکدیگر زنجیر کردند که نمی‌دانم اسم این روش چه بود: دست های ما را از زیر بغل همدیگر عبور می‌دادند و به هم دستبند می‌زدند. زمانی که باید از پله ها بالا و پایین می‌رفتیم، می‌بایست با شمارش اعداد قدمهایمان را هماهنگ می‌کردیم. بدتر از همه موقعی بود که باید از روی جوی حاشیه خیابان در جلوی مجتمع قضایی بپریم آن طرف. یکبار عاقبت پریدیم آن طرف، اما کله پا شدیم و به شدت خوردیم زمین.
فاجعه اینجاست که از ساعت ۶ بامداد که زندانی را برای اعزام به مراجع قضایی از خواب بیدار می‌کنند تا رسیدن به دادگستری یا دادگاه انقلاب، معمولا بین ۴ تا ۶ ساعت طول می‌کشد و در این مدت به اندازه‌ای متهم را آزار و اذیت می‌کنند که نیرویی در وی برای دفاع از خود در جلسه دادگاه باقی نمی‌ماند. متهم را بدون اطلاع قبلی از تاریخ جلسۀ دادگاه و بدون آمادگی، با تحکم و توهین و تحقیر از خواب بیدار می‌کنند و گرسنه و با دهان خشک به دنبال خود می‌کشند. لباس‌های مسخره زندان را تنت می کنند؛ دست و پایت را در زنجیر می بندند و یکسرش را می‌دهند به دست یک جوانک سرباز وظیفۀ پشتِ کوهی که از دره دهات آمده است بدون هیچ تربیت و آموزشی. اگر چنانچه متهم فرصت بیابد که بستگانش را مطلع کند که به موقع بیایند و چند هزار تومانی به این مأمورهای گرسنه چشم بدهند که شانس آورده است و گرنه تا نزدیک غروب آفتاب که  او را دوباره به زندان بر‌می‌گردانند، هر بلایی بخواهند سرش می‌آورند.

آنروز وقتی عاقبت نوبت به من رسید که می‌بایست در جلسه دادگاه حاضر شوم، ساعت از ۱۲ ظهر گذشته بود. شدیداً به دستشویی احتیاج داشتم. ولی می‌دانستم که تا برگشتن به زندان امکان دستشویی کردن نیست. هنگامی که وارد اتاق نسبتاً بزرگ دادگاه شدم، آخوند پیری آن ته اتاق پشت میز پَت و پهنی روی پرونده‌ها و کاغذهای مقابلش خم شده بود. عمامه سیاهش را انگار با بی حوصلگی پیچیده بود و همانطور آشفته گذاشته بود روی سرش. فکر می‌کردی اگر کمی بیشتر سرش را به جلو خم کند عمامه‌اش بیفتد روی میز. با این حال با ورود ما هم سرش را بالا نگرفت. منهم سلام نکردم. مأمور همراهم به یکی از تعداد زیادی صندلی که در اتاق بود اشاره کرد که بنشینم و خودش هم کنارم نشست. آخوندِ قاضی یا قاضیِ آخوند بدون اینکه سرش را بلند کند نام و نام خانوادگی‌ام را پرسید و به دنبال آن سوآل‌های دیگری هم پرسید که یادم نیست چه بود. فقط زمانی که از دین و مذهبم سوآل کرد واقعاً برآشفتم. باز یکنفر دست گذاشته بود روی نقطۀ حساسی.

همیشه در جواب این سوآل با گستاخی می‌گفتم: "به خودم مربوط است". اما این بار علی‌رغم تلاش زیادی که برای یادآوری همۀ شجاعت‌هایم(!) به خرج دادم، اما در برابر عفریتۀ مرگ و آدمکشی، گویی ته دلم اندکی لرزیده بود. 
ناگهان از دهانم پرید که: "لائیکم"
آخوندِ قاضی برای نخستین بار سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت. نگاهی همزمان آمیخته به تفرعن و نفرت. خطوط چهره‌اش را طوری درهم کشیده بود که انگار سعی داشت بگوید دارم به یک تکه نجاست نگاه می‌کنم! 
پرسید: "یعنی لامذهب؟"
در جوابش گفتم من هیچ گونه اعتقاد مذهبی ندارم.

پیش از این هر زمان از من می‌پرسیدند لائیک یعنی چه؟ وقتی بی حوصله بودم و می‌دانستم که طرفِ مقابل هم اطلاع زیادی ندارد و یا اینکه مؤمن خطرناکی است، فوری می‌گفتم: "لائیک یعنی عیسی به دین خود، موسی به دین خود" و به این طریق سر و ته قضیه را هم می‌آوردم. مثلاً  یادم است زمانی که در مهرماه ۹۳ مرا در شهر ارومیه بازداشت کرده بودند، به مأموران ادارۀ اطلاعات آن شهر که از بیسوادی به واقع گاوهای مجسمی بودند(البته شاخ‌های خیلی تیزی داشتند) وقتی می‌پرسیدند مگر تو امام‌های ما را قبول نداری... در برابر این سوآل احمقانه می‌گفتم عیسی به دین خود، موسی به دین خود. اما به خوبی می‌دانستم که اسلام ایدئولوژی تجاوز است و محمد بر خلاف موسی و عیسی، در اینگونه مواقع بنا به دین خود مسئله را فقط با شمشیر حل می‌کند.

آصف حسینی دوباره تکرار کرد: "لامذهب؟"
گفتم: "لائیکم"
گفت: "لامذهب؟"
این بگومگو ادامه یافت. دیدم کم کم تلفظ عبارت «لامذهب» به «لامصب» و کاملاً به فحش تبدیل شده است. از جایم بلند شدم و با صدای محکم گفتم:
"من به اختیار خودم به این جلسه نیامده و این جا را دادگاه صالح نمی‌شناسم و هیچ دفاعی هم از خودم نمی‌کنم و بیشتر از این هم حرفی نمی‌زنم." 
(نیاز به دستشویی هم حسابی به من فشار آورده بود و به هر قیمتی می خواستم از این داستان خلاص شوم.)

یک ضرب المثل اروپایی می‌گوید که با کشیش بحث نمی‌کنند. چون فایده‌ای ندارد. هیچ ماست‌بندی نمی‌گوید ماست من ترش است. بی توجهی به معنی این ضرب‌المثل اشتباه بزرگ ما ایرانی‌هاست. وگرنه هرگز هیچ آخوندی را مخاطب خود قرار نمی‌دادیم. چنین بایکوتی می‌توانست ما را نجات دهد.

آنروز در جلسۀ دادگاه نشسته بودم و در افکار خودم غرق بودم. مأمور همراهم نیز ساکت نشسته بود. آصف‌حسینی سرش را روی کاغذهای مقابلش خم کرده بود و تند و تند می‌نوشت. هیچ صدایی به جز صدای حرکت قلم او بر صفحۀ کاغذ شنیده نمی شد. ناگهان بدون اینکه سرش را بلند کند و یا حرفی بزند، دستش را به نشانه "بروید بیرون" تکان داد. ولی حالت حرکت دستش بیشتر به این معنی بود که بروید گم شوید؛ گورتان را گم کنید.

از دادگاه که خارج شدیم به مأمور همراهم گفتم تو رو خدا من رو ببر دستشویی هرچی بخوای بهت میدم!
-------------------------------------------------------------------------------------------------
سیامک مهر (پورشجری)
siamakmehr1960@gmail.com
https://gozareshbekhakeiran.blogspot.com