تا همین چندی پیش یک آخوند بسیار خطرناک رئیس دادگاه انقلاب اسلامی کرج بود که اطلاع ندارم الان هم در این مقام هست یا نه. او را همه به نام «آصفحسینی» میشناسند. از نام کامل وی مثل اسم واقعیِ اکثر قاضیها و بازپرسهای قوۀ قضائیۀ رژیم اسلامی، گویا کسی اطلاع دقیقی ندارد. او علاوه بر اینکه ریاست دادگاه انقلاب کرج را بر عهده داشت، رئیس شعبۀ یک این دادگاه هم بود. این قاضی خطرناک بسیاری از زندانیان سیاسی و عقیدتی شناخته شده را محاکمه و محکوم کرده است. او از آخوندهای «پلاک سیاه» است؛ یعنی عمامۀ سیاه دارد.
این آصفحسینی مثل علی خامنهای، در واقع همان خری است که خدا او را نشناخته و بهش شاخ داده است. مشهور است (مخصوصاً در بین مجرمین خلاف سنگین) که به راحتی آب خوردن حکم اعدام صادر میکند و دهها نفر را تا به حال به چوبۀ دار سپرده است. همچنین شایع است که از کردها و لرها نفرت عمیقی دارد. آنطور که گفته میشود یکی دو بار اعضای خانوادۀ وی توسط فرد یا افرادی که از آنها با نام فامیل خزاعی یاد میشود و از بستگان محکومان دادگاه او بودهاند، مورد تعرض قرار گرفتهاند. به همین دلیل از آن زمان به بعد مدتی را در ساختمانی در داخل محوطۀ زندان رجاییشهر زندگی میکرد و تحت حفاظت شدید بود.
سالهای ۸۹ و ۹۰ هنگامی که برای اعزام به دادگاه از زندان رجاییشهر خارج میشدیم، زندانیهای همراه من ساختمان دو طبقهای را نشان میدادند که نمایی از سنگ سفید داشت و در سمت چپ محوطه، پشت دیوار اصلی زندان در ضلع «بلوار مؤذن» واقع شده بود و میگفتند که محل سکونت قاضی آصفحسینی است. بعدها محل سکونتش به ساختمان اصلی دادگاه انقلاب اسلامی کرج، ابتدای خیابان برغان منتقل میشود تا ایاب و ذهاب کمتری داشته و حفاظت از وی آسانتر باشد. همیشه یک محافظ ریش و پشمو با لباس شخصی و اسلحه به کمر پشت در اتاقش نگهبانی میدهد. این آصفحسینی آنچنان به قساوت و بی رحمی مشهور بود که هرگاه بازجوهای اطلاعات و یا بازپرسها و دادیارها میخواستند متهمی را بترسانند، تهدید میکردند که پروندهات را میدهیم دست فلانی. خود من یکی از متهمانی بودم که بارها توسط بازپرس شعبۀ ۶ دادگاه انقلاب کرج به نام «محمدیاری» و یا بوسیلۀ سایر کارکنان دادگاه انقلاب به همین ترتیب تهدید میشدم. یادم است یک کارمند خنزر پنزری در دفتر شعبۀ ۲ دادگاه انقلاب که آن زمان رئیسش «صمدی» نامی بود و مرا در ظرف ۵ دقیقه محاکمه به ۳ سال حبس محکوم کرده بود، وقتی شنیده بود که من در وبلاگم سرتاپای پیغمبر و امامانشان را قهوهای کردهام، رو به من کرد و گفت: "من اگر مسئولی - چیزی بودم، پروندهات را میدادم به قاضی آصفحسینی که حکم اعدامت را بدهد."
اگرچه پروندۀ من در دورۀ اولی که بازداشت شدم و با اتهاماتی چون اقدام علیه امنیت کشور، توهین به مقدسات و توهین به رهبری، هیچگاه زیر نظر این قاضی مسلمان قرار نگرفت و میشود گفت که از این بابت واقعاً شانس آوردم؛ اما این خوشبختی دیری نپایید و عاقبت سراغ پوست به دباغخانه افتاد.
سال ۹۰ در سالن ۱۲ اندرزگاه ۴ رجاییشهر، معروف به «سالن سیاسی»، وقتی که از آصفحسینی و احکام جنایتبارش صحبت میشد، غالباً افراد وابسته به دار و دستۀ اصلاح طلبها حاضر نبودند چیزی بشنوند و در این مواقع جمع بچهها را ترک میکردند. البته مواضع آنها در برابر جنایتکاران رژیم اسلامی کاملاً طبیعی بود. خود آنها تا وقتی که مورد بی مهری جناح مقابل قرار نگرفته بودند و سهمشان از قدرت و غارت نسبت به سابق کم نشده بود، یک پا شریک و هم جرم جنایتکارترین آدمهای رژیم اسلامی بودند و الان هم با همکاران سابق خود احساس نزدیکی و همخونی بیشتری دارند تا با امثال من و ما. (اشداء علی الکفار رحماء بینهم.)
باری، مهرماه سال ۹۳ بود، یعنی سی چهل روز پس از آزادی، که دوباره دستگیر شدم. ایوب ابراهیمیان دادیار شعبۀ ۱۲ دادگاه انقلاب کرج، به سفارش مأموران اطلاعات، پروندهای به اتهام تبلیغ علیه نظام برای من تشکیل داد. این ایوب ابراهیمیان (که همیشهً خدا یک خندۀ ابلهانهای صورتش را پوشانده بود که بوسیلۀ آن سعی میکرد رذالتهای وجودش را پنهان کند) توقع داشت که تمام سخنانی که از قول من در سایتها و فضای مجازی انتشار یافته بود را خودم تکذیب کنم. اما وقتی پس از هفتهها انتظار ناامیدش کردم، او هم پروندۀ مرا یکراست برده بود گذاشته بود روی میز آصفحسینی. این را من اطلاع نداشتم تا اینکه یکروز مرا صدا زدند زیر هشت برای اعزام به دادگاه. آنزمان زندانیِ ندامتگاه کرج بودم. با اینکه مخاطرات اینکار را میدانستم، اما تصمیم گرفته بودم که به هیچوجه در دادگاه حاضر نشوم.
چند هفته پیش از تاریخ دادگاهِ من، یعنی در بهمن ماه ۹۳، علی معزی از هواداران سازمان مجاهدین خلق را که در سالن ۷ ندامتگاه کرج هماتاقی بودیم، برای دادگاه خواسته بودند. او وقتی از رفتن به دادگاه امتناع میکند، مأمورها نامردی نمیکنند میزنند سر پیر مرد محترم را میشکنند و کشان کشان میبرنش دادگاه. قاضی پروندۀ علی معزی نیز همین آصفحسینی بود.
من هم در روز اعزام، هنگامی که داشتم مقاومت میکردم و مخالفتم با حضور در دادگاه با داد و فریاد همراه شده بود، از لابلای پِچ پِچ مأمورها شنیدم که قاضی آصفحسینی دستور داده است به هر قیمتی مرا به دادگاه ببرند. مأموران امنیتی و انتظامی زندان جمع شده بودند و منتظر آمدن رئیس زندان بودند تا تکلیفشان را روشن کند.
فکر میکنم آصفحسینی نمیخواست حکم غیابی صادر کند و شاید هم مایل بود مرا از نزدیک ببیند. به هر حال وقتی اسم آصفحسینی را شنیدم یک جورایی خوشحال شدم. چون تا آن تاریخ او را ندیده بودم و بسیار کنجکاو بودم این قاضی بیرحمی را که به خصوص زندانیهای عادی خیلی از او وحشت داشتند، از نزدیک زیارت کنم. از نظر روحی نیز خودم را مدتها بود برای مواجهه با شرایط بسیار وخیم آماده کرده بودم. از طرفی این دفعه من اتهام پیش پاافتاده و سبکِ «تبلیغ علیه نظام» داشتم که شخصی مانند آصفحسینی با همه کینهتوزیش، علاوه بر یکسال حبس که حداکثر مجازات قانونی این جرم بود، دوسال تبعید و توقیف اموال هم نوشت که این نهایت رذالتش بود و بیشتر از این نمیتوانست کاری بکند. تمام اموالی هم که توقیف کرد، چهار میلیون پول نقد و یک لپ تاپ و یک تلفن موبایل بود که هنگام دستگیری به چنگ مأموران اطلاعات افتاده بود.
آن روز سرانجام پس از کلی چک و چانه زدن با مأموران مسئول اعزام و با خود رئیس زندان که تلفنی صحبت کردیم، حاضر شدم به شرط اینکه لباس زندان را نپوشم و دست و پایم را در زنجیر نکنند به دادگاه اعزام شوم. ولی دست آخر مقداری کوتاه آمدم و به توافق رسیدیم که فقط یک دستم را به مأمور همراهم زنجیر کنند که در عین حال خلاف مقرارت زندان هم عمل نکرده باشند. البته همیشه اینگونه نبود که تا این اندازه حال و حوصله و انرژی مقاومت داشته باشم. در اکثر مواقع، زمان اعزام به مراجع قضایی، هم لباس زندان را میپوشیدم و هم دستها و پاهایم را در زنجیر میبستند. حتی یکبار مرا با یک معتادِ مافنگیِ آویزون، طوری به یکدیگر زنجیر کردند که نمیدانم اسم این روش چه بود: دست های ما را از زیر بغل همدیگر عبور میدادند و به هم دستبند میزدند. زمانی که باید از پله ها بالا و پایین میرفتیم، میبایست با شمارش اعداد قدمهایمان را هماهنگ میکردیم. بدتر از همه موقعی بود که باید از روی جوی حاشیه خیابان در جلوی مجتمع قضایی بپریم آن طرف. یکبار عاقبت پریدیم آن طرف، اما کله پا شدیم و به شدت خوردیم زمین.
فاجعه اینجاست که از ساعت ۶ بامداد که زندانی را برای اعزام به مراجع قضایی از خواب بیدار میکنند تا رسیدن به دادگستری یا دادگاه انقلاب، معمولا بین ۴ تا ۶ ساعت طول میکشد و در این مدت به اندازهای متهم را آزار و اذیت میکنند که نیرویی در وی برای دفاع از خود در جلسه دادگاه باقی نمیماند. متهم را بدون اطلاع قبلی از تاریخ جلسۀ دادگاه و بدون آمادگی، با تحکم و توهین و تحقیر از خواب بیدار میکنند و گرسنه و با دهان خشک به دنبال خود میکشند. لباسهای مسخره زندان را تنت می کنند؛ دست و پایت را در زنجیر می بندند و یکسرش را میدهند به دست یک جوانک سرباز وظیفۀ پشتِ کوهی که از دره دهات آمده است بدون هیچ تربیت و آموزشی. اگر چنانچه متهم فرصت بیابد که بستگانش را مطلع کند که به موقع بیایند و چند هزار تومانی به این مأمورهای گرسنه چشم بدهند که شانس آورده است و گرنه تا نزدیک غروب آفتاب که او را دوباره به زندان برمیگردانند، هر بلایی بخواهند سرش میآورند.
فاجعه اینجاست که از ساعت ۶ بامداد که زندانی را برای اعزام به مراجع قضایی از خواب بیدار میکنند تا رسیدن به دادگستری یا دادگاه انقلاب، معمولا بین ۴ تا ۶ ساعت طول میکشد و در این مدت به اندازهای متهم را آزار و اذیت میکنند که نیرویی در وی برای دفاع از خود در جلسه دادگاه باقی نمیماند. متهم را بدون اطلاع قبلی از تاریخ جلسۀ دادگاه و بدون آمادگی، با تحکم و توهین و تحقیر از خواب بیدار میکنند و گرسنه و با دهان خشک به دنبال خود میکشند. لباسهای مسخره زندان را تنت می کنند؛ دست و پایت را در زنجیر می بندند و یکسرش را میدهند به دست یک جوانک سرباز وظیفۀ پشتِ کوهی که از دره دهات آمده است بدون هیچ تربیت و آموزشی. اگر چنانچه متهم فرصت بیابد که بستگانش را مطلع کند که به موقع بیایند و چند هزار تومانی به این مأمورهای گرسنه چشم بدهند که شانس آورده است و گرنه تا نزدیک غروب آفتاب که او را دوباره به زندان برمیگردانند، هر بلایی بخواهند سرش میآورند.
آنروز وقتی عاقبت نوبت به من رسید که میبایست در جلسه دادگاه حاضر شوم، ساعت از ۱۲ ظهر گذشته بود. شدیداً به دستشویی احتیاج داشتم. ولی میدانستم که تا برگشتن به زندان امکان دستشویی کردن نیست. هنگامی که وارد اتاق نسبتاً بزرگ دادگاه شدم، آخوند پیری آن ته اتاق پشت میز پَت و پهنی روی پروندهها و کاغذهای مقابلش خم شده بود. عمامه سیاهش را انگار با بی حوصلگی پیچیده بود و همانطور آشفته گذاشته بود روی سرش. فکر میکردی اگر کمی بیشتر سرش را به جلو خم کند عمامهاش بیفتد روی میز. با این حال با ورود ما هم سرش را بالا نگرفت. منهم سلام نکردم. مأمور همراهم به یکی از تعداد زیادی صندلی که در اتاق بود اشاره کرد که بنشینم و خودش هم کنارم نشست. آخوندِ قاضی یا قاضیِ آخوند بدون اینکه سرش را بلند کند نام و نام خانوادگیام را پرسید و به دنبال آن سوآلهای دیگری هم پرسید که یادم نیست چه بود. فقط زمانی که از دین و مذهبم سوآل کرد واقعاً برآشفتم. باز یکنفر دست گذاشته بود روی نقطۀ حساسی.
همیشه در جواب این سوآل با گستاخی میگفتم: "به خودم مربوط است". اما این بار علیرغم تلاش زیادی که برای یادآوری همۀ شجاعتهایم(!) به خرج دادم، اما در برابر عفریتۀ مرگ و آدمکشی، گویی ته دلم اندکی لرزیده بود.
ناگهان از دهانم پرید که: "لائیکم"
آخوندِ قاضی برای نخستین بار سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت. نگاهی همزمان آمیخته به تفرعن و نفرت. خطوط چهرهاش را طوری درهم کشیده بود که انگار سعی داشت بگوید دارم به یک تکه نجاست نگاه میکنم!
پرسید: "یعنی لامذهب؟"
در جوابش گفتم من هیچ گونه اعتقاد مذهبی ندارم.
پیش از این هر زمان از من میپرسیدند لائیک یعنی چه؟ وقتی بی حوصله بودم و میدانستم که طرفِ مقابل هم اطلاع زیادی ندارد و یا اینکه مؤمن خطرناکی است، فوری میگفتم: "لائیک یعنی عیسی به دین خود، موسی به دین خود" و به این طریق سر و ته قضیه را هم میآوردم. مثلاً یادم است زمانی که در مهرماه ۹۳ مرا در شهر ارومیه بازداشت کرده بودند، به مأموران ادارۀ اطلاعات آن شهر که از بیسوادی به واقع گاوهای مجسمی بودند(البته شاخهای خیلی تیزی داشتند) وقتی میپرسیدند مگر تو امامهای ما را قبول نداری... در برابر این سوآل احمقانه میگفتم عیسی به دین خود، موسی به دین خود. اما به خوبی میدانستم که اسلام ایدئولوژی تجاوز است و محمد بر خلاف موسی و عیسی، در اینگونه مواقع بنا به دین خود مسئله را فقط با شمشیر حل میکند.
آصف حسینی دوباره تکرار کرد: "لامذهب؟"
گفتم: "لائیکم"
گفت: "لامذهب؟"
این بگومگو ادامه یافت. دیدم کم کم تلفظ عبارت «لامذهب» به «لامصب» و کاملاً به فحش تبدیل شده است. از جایم بلند شدم و با صدای محکم گفتم:
"من به اختیار خودم به این جلسه نیامده و این جا را دادگاه صالح نمیشناسم و هیچ دفاعی هم از خودم نمیکنم و بیشتر از این هم حرفی نمیزنم."
(نیاز به دستشویی هم حسابی به من فشار آورده بود و به هر قیمتی می خواستم از این داستان خلاص شوم.)
یک ضرب المثل اروپایی میگوید که با کشیش بحث نمیکنند. چون فایدهای ندارد. هیچ ماستبندی نمیگوید ماست من ترش است. بی توجهی به معنی این ضربالمثل اشتباه بزرگ ما ایرانیهاست. وگرنه هرگز هیچ آخوندی را مخاطب خود قرار نمیدادیم. چنین بایکوتی میتوانست ما را نجات دهد.
آنروز در جلسۀ دادگاه نشسته بودم و در افکار خودم غرق بودم. مأمور همراهم نیز ساکت نشسته بود. آصفحسینی سرش را روی کاغذهای مقابلش خم کرده بود و تند و تند مینوشت. هیچ صدایی به جز صدای حرکت قلم او بر صفحۀ کاغذ شنیده نمی شد. ناگهان بدون اینکه سرش را بلند کند و یا حرفی بزند، دستش را به نشانه "بروید بیرون" تکان داد. ولی حالت حرکت دستش بیشتر به این معنی بود که بروید گم شوید؛ گورتان را گم کنید.
از دادگاه که خارج شدیم به مأمور همراهم گفتم تو رو خدا من رو ببر دستشویی هرچی بخوای بهت میدم!
-------------------------------------------------------------------------------------------------
سیامک مهر (پورشجری)
siamakmehr1960@gmail.com
https://gozareshbekhakeiran.blogspot.com